یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_چهاردهم
حرفم را میبرد. صدایم را شنیده و این حرفها درونم تکرار نشده است. میگوید:
– لیلا! خواهش میکنم اینجوری نگو، من احساسم کمرنگه. چرا فکر میکنی همهچیز و میدونی؟ شاید اون دلیلی که تو رو انقدر ناراحت کرده، اصلش چیز دیگهای باشه.
چشم از صورتش میگیرم و میگویم:
– پس بگو باید بیخیال همه لذتها و دوستداشتنیهام بشم. باید به داشته و نداشتهم اعتراض نکنم و بگم همهچیز خوبه.
خنده مسخرهای میآید پشت لبم و بیرون نمیزند.
– خواهر من. یک عمر با نارضایتی و اعتراض سر کردی، نتیجهاش چی شد؟
نمیخواهم جوابش را بدهم. خودم را مشغول صاف کردن پایین دامنم میکنم. لبههایش را باز میکنم؛چین میدهم. گلهای ریز دامنم به حرف میآیند. همیشه عاشق گلهای ریزم. کوچکاند اما پر از حرفاند.
میگویم:
– تو همیشه زورگویی. لبخند تمسخرش را میشنوم اما صورت معترضش را نگاه نمیکنم. حالت نگاه و ابروی در همش را تصور میکنم:
– شاید من زورگو باشم، اما غلط نمیگم. بگو کجای حرفم اشتباهه و به نفع تو نیست؛ من قبول میکنم. میگم ضعفت همه آیندهات رو بر باد میده، فکرت رو خراب میکنه، جهت حرکتت رو عوض میکنه، زندگی رو سخت نکن لیلا. نمیگم فراموشش کن، اما نگذار موج سنگینی بشه و تو رو غرق کنه. خودت تموم خاطرهها و اثراتش را مدیریت کن. لیلا ببین… گریه نکن.
با سرعت دستم را بالا میبرم و روی صورت خیسم میکشم. داشتم در خیالم ریزترین خاطرات تلخ را جستجو میکردم. صدای سعید همراه با انگشتی که به در میزند از گنگی بیرونم میکشد. با آستین صورتم را خشک میکنم. در را باز میکند و اول چند ثانیه به صورت من خیره میشود. میگوید:
– حل کردی یا حل کنم؟
علی لبخندی میزند و سری تکان میدهد:
– حلّه سعید جان.
مسعود شانههای سعید را میگیرد و به سمت حال هل میدهد و صورت خندانش که با دیدن من سکوت میشود. حرفش در دهانش میماسد. این ضعف من همه را اذیت کرده است. سرم را پایین میاندازم.
– لیلا پارچهها را دید؟
علی پوزخندی میزند و میگوید:
– کور خوندیم. آنقدر خواهرمان کمخرج هست که با هیچ رشوهای حاضر به پذیرش نشد.
مسعود چشمش که به پارچههای کنار چرخ خیاطی میافتد، میگوید:
– خواهرتو نمیشناسی از حیثیت برادری ساقط شدی. پارچهها را گذاشته کنار چرخ خیاطی، یعنی اینکه دلشم خواسته، بیمنت. برمیگردد سمت من:
– خداییش لیلاجان برای این دو نفر را خراب کردی مهم نیست، من رو هواداری کن؛ چون شلوارم مونده روی دستم نمیدونم با چی بپوشمش…
علی پوفی میکند و میگوید:
– با این لباسها هر چی من خوشگل میشم تو زشت. شلوارت رو بده به من، خودت رو بیخود انگشتنمای مردم نکن.
مسعود خیز برمیدارد سمت علی و میگوید:
– ای بیمروت، منو بگو که میخواستم تو رو ساقدوش خودم کنم.
و مشتهایش را به سر و کول علی میزند. علی تلاش میکند تا دستهای مسعود را بگیرد و همزمان فریادش خانه را پر میکند.
از حرکات بچهگانه و از دیدن لباسهای کج و کوله و موهای بههم ریختهشان میخندم. مسعود بلند میشود و دستانش را بههم میزند، لباسش را صاف میکند و میگوید:
– اگه بدونم با زدن علی خوشحال میشی و میخندی، روزی دوسه بار میزنمش.
علی خیز برمیدارد سمت مسعود و فرار و بعد هم دری که محکم بسته میشود. برمیگردد و میایستد جلوی آینه و موهایش را شانه میکند، تیشرت کرمش را صاف میکند و میگوید:
– مسعود دیوانه. خدا شفاش بده.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh