یاحَضرَت ِحَق...
گاهے
کودڪ درونت را رها کݩ
تا بہ شیطنت بپردازد...
باور ڪݩ
هیچ اتفاق بدی نخواهد افتاد
فقط تـو شادتر خواهی شد...
#گاهے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
خُرداد دلش پر اسٺ...
از اینڪہ هیچڪس صبحش را نخواست...
هیچڪس غروبش را ندید...
هیچڪس در او عاشـ♡ـق نشد...
ـو هیچکس قرار عاشقانہ اے در او نذاشت...
•••
مثݪ خُرداد مݩ ـہم دݪم پر اسٺ...
#مثݪخُرداد
ツ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
ایݩ همہ شعر و غزݪ هدیہ بہ
چشمان تو بود...
مرگ مݩ راسټ بگو شعر مرا مے خوانے؟!
#راسٺبگو
#مےخواني؟!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
عارف ڪه ز سر معرفت آگاه است
بۍ خود زخودست و با خدا همراه است🙃
#بہوقتشعر...
#ابوسعید_ابوالخیر
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
خدایا!
دُنیایِ🌎توحالموگرفت!😶+آدَماش!😬
_میگم!🗨
بغلَم💕کُن!
حِسَموخوب:)کُن!
دلمو❣️دُرُست✅کُن!
#گاهی_ادمین!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
✨🌱
🌈♥️
مَنحَقدارمقَهرکُنمولی،
توحَقنداریبزآریطولانیبشهرفیق[☁️]
#رِفـــــیٓـق_هَـمـیشِــگـــیٓ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
هـلاݪ مــ🌙ـــاه اگـر دیـــ👀ـــده شـد چـه سود؟
مـــ🌛ـــاه تـمام عـالـمیاݩ پـشت پـرده است...
#امامزمانم
#اللّهمعجّلْلِوَلیّکالْفَرَج
#دلتنگتوامحضرتبارانکجایی
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
کارای لذت بخش💫
جمعیش بیشتر حال میده!!😍
مثل
کتاب📖 خوندن!!
داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم،
تو و رفقات هم دعوتی...😋
نگی نگفتیم...😜
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_و_چهارم
سرم را به ديوار می گذارم به نيابت از ضريح و چشمانم را می بندم. گاهی فکر می کنم چه قدر جسارت می خواهد با اين حجم زشتی ها چشم به امام بدوزی و خواسته هايت را بگويی. اما اگر تنها يک دريچه در عالم باز باشد که بی منت و بی حرف دستانت را پر کند از لطف، همين جاست. پس حالا که همه را با هم و درهم می پذيرند و کار و عملت را به رخ نمی کشند، نادانی است که من هم دستی دراز نکنم.
- مادر خدا خيرت بده منو می بری بيرون؟
پيرزن در ازدحام گير افتاده است. دستش را می گيرم و آهسته هم پای قدمش می روم تا رواق امام خمينی. پسر و عروسش را که می بيند تشکر می کند و می رود.
می روم به سمت محل قرارمان تا همين جا بنشينم. پدر تنها نشسته و دعا می خواند. سرش را برمی گرداند و با ديدن من لبخندی می زند. کنارش می نشينم. دستش را دور شانه ام حلقه می کند. سرم را می بوسد و می گويد:
- قبول باشه عزيزم. زود اومدی!
- قبول باشه، شما چرا زود آمديد؟
مرا به خودش فشار می دهد:
- می خواستم چند کلمه ای با هم صحبت کنيم. زودتر اومدم.
ذهنم می گويد:
- حکمت پيرزن را فهميدی حالا؟ امام جواب خواسته پدر را داد با درخواست پيرزن از تو.
چهارزانو می نشيند. از کنارش بلند می شوم و رو به رويش می نشينم. نگاه به صورتش نمی کنم. کمی خم می شود تا راحت تر صحبتش را بشنوم. با تسبيحی که دستش است بازی می کنم. تسبيح رشته وصل دست پدر و من است. سکوت شيرينی است. بی توجه به جمعيت در خلوت قرار می گيری و آرامش جريان يافته در حرم هم در روحت جاری می شود. فقط اينجاست که شلوغی هزار نفری دارد و سکوت و آرامش تک نفری. می توانی کثرت و وحدت را يک جا دريابی.
- ليلی! نمی خوای بقيه سؤال هات رو بپرسی؟ حرفی؟ حديثی؟
بغض می کنم از خوبی پدر. چه قدر خودش را دارد می شکند تا من را بلند کند. سرم را بالا می آورم و در چشمان زيبايش نگاه می کنم.
- بابا خواهش می کنم. من شايد خيلی چيزها برايم مبهم باشه. اما باور کنيد که شما رو خيلی دوست دارم.
سرم را از شرم پايين می اندازم...
- می دونم خيلی جاها برخوردم بی ادبی بوده و شما به روی من نياورديد. حالا هم به خاطر امام رضا از من راضی بشيد.
اشکم که می چکد، دست محبت پدرانه زير چانه ام می نشنيد. سرم را بالا می آورد و پيشانی ام را می بوسد.
- گريه نکن عزيزم. اين چه حرفيه؟ من از شما هيچ وقت بی حرمتی نديدم... فقط يه چيزی رو بگم...
دوباره تسبيح، حلقه وصل می شود. نفسی که می کشد آنقدر عميق است که فکر می کنم چند وقتی است ريه های پدر تشنه هوا بوده است؛ تشنه هوای حرم.
صدای سلامِ پدرِ ريحانه ساکت مان می کند.
رو به حرم می نشينم و به امام می گويم: باور می کنم دست محبت شما هميشه برای گرفتن دست های ديگران آماده است و آن کسی که دوری می کند و دستش را پشت سر پنهان می کند، خود ما هستيم و باور می کنم اين بزرگ ترين حماقت انسان هاست. هرکسی جز اين راهی نشان بدهد دروغ است.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh