eitaa logo
اِࢪیحا(:
1.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
555 ویدیو
35 فایل
حرفی، پیشنهادی: https://harfeto.timefriend.net/16676543863446 پیامهاتون خونده میشه🚶🏽‍♂🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
اِࢪیحا(:
...🌈✨🌱
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... در دل مردم ما شوق شهادت باقیست به شهیدان وطن بانگ ارادت باقیست همه ی شهر پر از عطر سلیمانی شد رفت سردار ولی راه سعادت باقیست... @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 💌نقطه ضعف خدا ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق... صفحه 27 @Shahidzadeh
نمازٺ سرد نشہ رفیق😉✋🏻
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... آرزویٺ را برآورده مے ڪند، آن خدایےڪہ آسمان را براے خنداندن گلے🌷 مے گریاند😊 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ..🌈✨🌱.. پناه می برم به خـــدا از شر خودم ... نفسم ... زبانم ... 👅 نگاهم ..👀 قلبم...❤️ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... هیچ وَقت روی ِ خودت حساب باز نَکُن🖐🏻 چون نفس ِ مکارِت 😞همیشه یه عیبی رو با خودش حَمل میکنه!😶 ! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... أن تحب أحداً يعني أنك تراه بالشكل الذي شاء الله أن يكون هكذا!♥️ (؛ وقٺۍ کسۍ رو دوسٺ دارے یعنۍ جورے مۍ‌بینیش ڪهـ انگار خـدا اونجورے اوݩ رو آفریدهـ😌 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... دوست دارم زمان کش بيايد. تمام ذهن و فکر و خيالم را به کمک طلبيدم. چند صفحه از سؤال ها و خواسته هايم را سياهه کردم، اما باز هم دلم نمی خواهد که زمان برسد. حالت تهوع هم که دست از سرم بر نمی دارد. زنگ در خانه به صدا در می آيد. به در اتاقم نگاه می کنم، بسته است. خيالم راحت می شود. استقبال از آينده ای که برايم قطعی نيست و من از رو به رو شدن با آن ترس دارم، خوشايندم نيست. هيچکس هم کاری با من ندارد. حتی علی که مخالف بوده، سکوت کرده و آرام گرفته است. کاش مخالفت می کرد و من در اين برزخ نمی افتادم. چرا اين قدر موافق و مخالفم؟ بايد ها و نبايد هايی که ذهنم را پر کرده است، روحم را هم به غليان واداشته. نمی خواهم مثل الکی خوش ها شوم. چند فصل نشده به بن بست ها برسم. از يک بن بست برگردی عيبی ندارد، اما اگر هر باز بخواهی اشتباهی بن بست ها را بروی و برگردی، خستگی نمی گذارد ديگر راه را ادامه بدهی. مثل گلبهار قيد همه چيز را می زنی. يک بار درست انتخاب کردن شرف دارد به بی قيدانه جلو راندن زندگی. خدايا! چرا هر وقت شروع يک فصل جديد می شود، من اين قدر احساس ناتوانی می کنم؟ کاغذی مقابلم از طراحی های متضاد و ناهماهنگ پرشده است. مدادم نوکش چند بار تمام شده و من هربار رنگ ديگری را برداشته ام و مشغول شده ام. گل هايم همه رنگی است. کاغذ را روی ميز گذاشته ام و به جای سياه مشق، رنگين نقش کار کرده ام. تقه ای به در می خورد. دری که آهسته باز می شود و چشمان ملتمس من که به علی دوخته می شود. دلم گريه می خواهد که می چکد. علی در را می بندد و می آيد طرفم. اشکم را که می بيند، خم می شود و می گويد: - ليلی! صدای تعجبش خيلی بلند است. دستم را می گيرد و مرا از روی صندلی پايين می کشد و کنارم می نشيند و می گويد: - دختر خوب! خبری نيست که. تازه اومدن خواستگاری. سرم را بالا می آورم و به صورت علی نگاه می کنم. حرفم را می خواند. اين علی را بايد آب طلا گرفت. - مطمئن باش بابا اينقدر که هوای تو رو داره، اين قدر که دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی های تو رو می شناسه، به هيچکدوم از ما چهار تا اينطوری دقت نکرده. اين بنده خدا رو هم که راه داده، صد پله از من بهتره. من يه داداش قلدر، بداخلاق، خودخواه کجا؟ و اين شادوماد کجا؟ علی را بايد کتک مفصلی زد. حيف از آب طلا. - ببين، من خيلی با بابا صحبت کردم. حتی ديروز باهاش رفتيم کوه. من به تو کاری ندارم؛ اما به دل من خيلی نشسته، و الا عمراً اگه می ذاشتم بيان. البته قرارم بود مثلاً بهت نگم. اشکم يادم می رود. با خودم می گويم: - اين علی عجب موجود خواهرپرستی است. همان آب طلا لياقتش است. علی نگاهش را مثل نگاه من به پرزهای قالی می دوزد. - ليلا! من تو رو انقدر می شناسم که خودم رو؛ اما مطمئنم بابا تو رو از خودت بهتر می شناسه. تمام خواستگارهايی که برای تو زنگ می زدن و اصرار می کردن، باهاشون صحبت می کرده، اينو می دونستی؟ با تعجب سرم را تکان می دهم. علی دستش را از زير چانه اش آزاد می کند، به صورتش می کشد و می گويد: - به بابا اعتماد کن. ريحانه هم انتخاب بابا و مامان بود. من نمی دونم چه جوری بهت بگم که اونا از ما حساس ترن. تو هم قبول کن که حداقل با طرفت رو به رو بشی. حالا هم بلند شو چادرت رو بپوش. همه منتظرن. در صدايی می کند و بابا آهسته سرش را داخل می آورد و می گويد: - ليلاجان! بابا! شرمنده می شوم از اينکه پدر دنبال من آمده است. اين خلاف رسم است و يعنی که... و علی می گويد: - چايی را که من به جات تعارف کردم. اگه نمی آی، چادر هم به جات سرکنم و برم بگم: ليلا شکل من است. پدر خنده ای می کند و می گويد: - علی! دخترمو اذيت نکن. بيا برو بيرون. @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... سلام خیر رایگانه😁 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... سلام احیاناً اشتباه نگرفتین؟😂 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... انرژےطورے😍♥️ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... خداروشکر😌✋ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... گر‌بپرسے ڪے‌بمیرم‌ باچہ‌ذڪری‌ در‌ڪجا؟! پاسخ‌آید: با‌محرم🥀🖤 یآحسین:) درڪربلآ💔 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... اشڪ‌در‌دیده‌‌و‌ما‌سیٖر‌جھان‌می‌گردیم(: ...💔 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ... [آیٰا آن روز نیزخوٰاهد رسیدکھ بلبلے دیگر در وصف مٰا سرود شهادٺ‌ بسراید؟!..] @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 💌مقصران واقعی و خیالی رنج های ما ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ..🌈✨🌱.. بوی صبح می‌دهـی و گنجشک‌ ها از طراوت تو پرواز می کنند حسودےام می‌ شود بہ دل هایی که هر صبح .... بدرقه‌‌ات می‌ کنند ❤️ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 💦|.تو آبــ بودی 🔥|.روی آتــش‌ها 🌱|. @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ــოــ ‏دوست داشتنت مثل نفس کشیدن می‌مونه ‏چطور متوقفش کنم...؟ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... زمان بر امتحان من و تو میگردد تا ببیند ڪھ چون صداۍ "هل‌من‌ناصــــرِ" امامِ‌عشــق برخیزد‌ چھ می‌کنیم... ! + ؟! :) @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... روزٺـــ مبآرڪــــ😍🌈 @Shahidzadeh
یا حَضرَت ِحَق... صفحه 28 @Shahidzadeh
نمازٺ سرد نشہ رفیق🙃✋🏻
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... آخر این عشق مرا خواهد ڪشت...💔 @Shahidzadeh
یا حَضرَت ِحَق... شهید سلیمانی: من با تجربه می گویم: میزانِ فرصتی که در بحران ها وجود دارد ، در خود فرصت ها نیست. اما شرطش این است که نترسید و نترسیم و نترسانیم... " @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... بن عفیف: مـــیثــــــــم ٺو دیـــــوانہ اے ! میـــــثم ٺمار:ٺامردم گـــمان نڪنند دیــــوانہ اے ،ایــــمانٺ ڪامل نمے شود.. بن عفیف:این ڪہ فرمودے حدیث نبوے بود؟؟ میثم ٺمار:حــــدیث عشــــق اسٺ... @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... و هر دو می روند. صورتم را با آب ليوان می شويم. سلول هايم زنده می شوند. حوله را محکم روی صورتم می کشم تا سلول هايم را به تقلّا وادار کنم و رنگ پريده ام برگردد. می دانم الآن مثل ماست شده ام. چادرم را مرتب می کنم و با بسم الله، دستگيره در را پايين می کشم. خودم را که مقابل آن ها می بينم، يک لحظه پشيمان می شوم. وقتی به خودم می آيم که مقابلم بلند شده اند و من دارم با خانمی روبوسی می کنم. مادرش خوش برخورد است و حتماً آن دو نفر هم خواهرهايش هستند. راحتم می گذارند که با چشمان و انگشتانم دور تا دور بشقاب خط بکشم و ميوه و گل هايش را ببينم و لمس کنم. بابا مرا صدا می زند. دلم نمی خواهد بلند شوم. چون می دانم که ميخواهد چه بگويد، اما به سختی می روم کنارش. علی هم می آيد. - می خواهيد يه چند دقيقه ای با همديگه صحبت کنيد. دوباره سرخ می شوم و حرفی نمی زنم. - شما برو توی اتاقت بگم اين بنده خدا هم بياد. تندی می گويم: - نه، اتاق من نه. - اتاق ما هم مرتبه. بريد اتاق ما. اتاق سه پسرها، عمراً اگر مرتب باشد. مگر اينکه... - مامان، عصر مثل دسته گلش کرده. بابا خيالتون راحت. - باشه هرطور ميل ليلاست. همراهش می روم. در اتاق را برايم باز می کند و با هم وارد می شويم. هم زمان «يا الله» پدر هم بلند می شود. سلامی را که می کند آن قدر آرام جواب می دهم که خودم هم نمی شنوم؛ اما صدای در اتاق که بسته می شود، مرا بر می گرداند. با ترس، سرم را بالا می آورم. سرش را پايين انداخته و فرش را نگاه می کند. سرم را پايين می اندازم. هر دو ايستاده ايم... دستش را آرام در جيبش می کند. می نشينم و او هم می نشيند... سکوت، ترجمان تمام لحظات حيرت است که انسان در مقابل آن لحظات، نه تدبيری دارد و نه راهی. واماندگی روح است و جسمی که تنها علامت حضور فرد است. من الآن اول راهی قرار گرفته ام که می شود طول و عرض مابقی عمرم. نقش جديد پيدا می کنم و سبک و سياقم را بر يک زندگی ديگر سوار می کنم. شايد هم در مقابل سبک ديگری با ادبيات ديگر سر تسليم فرو بياورم. حالا کدام راه به سلامت است؟ سکوت بينمان را علی با آمدنش می شکند...فرشته ها زن بودند يا مرد؟ در ذهنم دنبالش می گردم. جنسيت نداشتند اما فعلاً که علی، فرشته نجات من است. چای و ميوه آورده است و در حالی که تعارف می کند می گويد: «ببخشيد. من مأمورم و معذور». زمان کُند می گذرد. تمام بدنم خيس عرق شده است. بخار چايی چهقدر زيبا بالا می رود. تا به حال اين قدر دلم نمی خواسته چايی يا ميوه بخورم. آرام می گويد: - راستش من فکر نمی کردم که امشب صحبتی داشته باشيم. اين برنامه ريزی بزرگترهاست و من بی تقصير. حالا اگر شما حرفی داشته باشيد خوشحال می شوم بشنوم و سؤالی هم باشه در خدمتم. ميوه ها را نگاه می کنم. حالم بدتر می شود. تمام معده ام به فغان آمده. فشارخونِ پايين و حرارت توليد شده، دو متضادی است که نظيرش فقط در وجود من رخ داده است. بی تاب شده ام. سکوتم را که می بيند می گويد: - خب من رو پدر خوب می شناسن. يعنی ايشون استاد من هستند و قطعاً حرف هايی درباره من براتون گفتند؛ اما اگه اجازه بدين، امشب مرخص بشم. به سمت در می رود. به پاهايم فرمان می دهم که بلند شوند. می ايستم و به ديوار تکيه می دهم. آرام به در می زند؛ با يکی دو بار «يا الله» گفتن، بيرون می رود. به آشپزخانه پناه می برم، چند بار صورتم را می شويم. بهتر می شوم. سر که بلند می کنم، علی را می بينم. با نگرانی می گويد: - خوبی؟ سرم را تکان می دهم. دوباره می روم کنار مهمان ها می نشينم. مادرش ميوه می گذارد مقابلم و می گويد: - درست نيس يه مادر از بچه اش تعريف کنه اما ليلاجان! مصطفای من خيلی پسر خود ساخته ايه. شايد بعضی ها رو، تنبيه های دنيا توی طولانی مدت بسازه، اما سيد مصطفی خودش به خودش مسلطه و اينی که می بينی با اراده خودش شکل گرفته. فقط می خواستم بگم خيالت از هر جهتی راحت باشه مادر. سکوتم را تنها با لبخند و صورت سرخ شده می شکنم و به زحمت سری تکان می دهم. مادر می گويد: - خدا براتون حفظش کنه. مهمان ها که می روند يک راست می روم سمت اتاقم و ولو می شوم. بی حالی و کم خوابی اين دوشبه باعث می شود که بی اختيار پلک هايم روی هم بيفتند. مطمئناً اين برای من بهترين کار است. @Shahidzadeh