eitaa logo
@ersaly2
212 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
4 فایل
این کانال برای پیام‌های پر ارسال و همچنین شما دوستان نزدیک تشکیل شده است
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍ انصاف را بیاموزیم یک دانشجوی پزشکی خاطره بسیار جالبی را از زمان دانشجویی‌اش نقل می‌کند. زمانی كه ما دانشجوی پزشكی بوديم، در بخش قلب، استادی داشتيم كه از بهترين استادان ما بود. او در هر فرصتی كه به‌دست می‌آورد، سعی می‌كرد نكته جديدی به ما بياموزد و دانسته‌های خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل می‌كرد. او در فرصت‌های مناسب، ما را در بوته تجربه و عمل قرار می‌داد. در اولين روزهای بخش ما را به بالين يک مرد جوان كه تازه بستری شده بود، برد. بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت: اگر اجازه می‌دهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند. مرد جوان پذيرفت. سپس به ما كه تركيبی از كارآموز و كارورز بوديم رو كرد و گفت: هريک از شما صدای قلب اين بيمار را به‌دقت گوش كنيد و هرچه می‌شنويد روی تكه‌كاغذی يادداشت كنيد و به من بدهيد. نظر استاد از اينكه اين شيوه را به‌كار می‌برد، اين بود كه اگر كسی از ما تشخيصش نادرست بود، از ديگری خجالت نكشد. هريک از ما به نوبت، قلب بيمار را معاينه كرديم و نظر خود را بر روی كاغذی نوشتیم و به استاد داديم. همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟ استاد نوشته‌های ما را تک‌تک مشاهده و قرائت كرد. جواب‌ها متنوع بودند. يكی به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود. يكی به نامنظمی ريتم آن. يكی نوشته بود: «ضربان طبيعی است.». يكی ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود. يكی اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهای مبهم شنيده می‌شود و يكی به‌ وجود صدای اضافی در يكی از كانون‌ها اشاره كرده بود. استاد چند لحظه‌ای سكوت كرد و به ما می‌نگريست. منتظر بوديم تا يكی از آن نوشته‌ها را كه صحيح‌تر بوده، معرفی نمايد. اما با كمال تعجب استاد گفت: متاسفانه همه اين‌ها غلط است. و در حالی كه تنها كاغذ باقی‌مانده در دست راستش را تكان می‌داد، ادامه داد: تنها كاغذی كه می‌تواند به حقيقت نزديک باشد، اين كاغذ است كه نويسندهٔ آن بدون شک انسانی صادق است كه می‌تواند در آينده پزشكی حاذق شود. نوشته او را می‌خوانم، خودتان قضاوت كنيد. همه سر تا پا گوش بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند. ايشان گفت: در اين كاغذ نوشته: «متاسفانه به‌علت كم‌تجربگی قادر به شنيدن صدايی نيستم.» و در حالی كه به چشمان متعجب ما می‌نگريست، ادامه داد: من نمی‌دانم در حالی كه اين بيمار دكستروكاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته، شما چگونه اين همه صداهای متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده‌ايد؟ بچه‌های خوب من، از همين حالا كه دانشجو هستيد بدانيد كه تشخيص‌ندادن عيب نيست ولی تشخيص غلط بر مبنای يک معاينه غلط، عيب بزرگی محسوب می‌شود و می‌تواند برای بيمار خطرناک باشد. در پزشكی دقت، صداقت، حوصله و تجربه حرف اول را می‌زند. سعی كنيد با بی‌دقتی برای بيمار خود، تشخيص نادرستی ندهيد، يا برای او تصميمی ناثواب نگيريد. پ‌ن: در هر موردی تشخیص منصفانه باید داشته باشیم. در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت. پس مطلب فوق یک درس انسانی‌ست نه فقط پزشکی. بیاییم انصاف را بیاموزیم تا انسانیت را در زندگی جاری کنیم. کانال شادی و نکات مومنانه ┄┅┅❅🟤🌼🟢🌸🔴🌺🟣❅┅┅┄                @khandehpak
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍️ اسلام قلابی 🔹دین یعنی عدل و عدل یعنی دین. 🔸هرجا دیدید می‌گویند دین و اسلام هست اما عدالتی نیست، شک نکنید دین و اسلامشان قلابی‌ست! 🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍️ همیشه آن چیزی که تو فکر می‌کنی برایت خوب است، درست نیست 🔸مردی از ارتفاع پنج‌متری روی زمين می‌پريد و هيچ اتفاقی برای او نمی‌افتاد. 🔹او هرگاه می‌خواست از ارتفاع به‌سمت پايين بپرد نگاهش را به‌سوی آسمان می‌كرد و از خدا می‌خواست تا او را سالم به زمين برساند و از هر نوع آسيب و صدمه حفظ كند. 🔸اتفاقا هم هميشه چنين می‌شد و هيچ بلايی بر سرش نمی‌آمد. 🔹روزی اين مرد به ارتفاع پنج‌ونيم‌متری رفت و سرش را به‌سوی آسمان بالا برد و از خدا خواست تا مثل هميشه او را سالم به زمين برساند. 🔸اما اين بار محكم زمين خورد و پايش شكست. 🔹او آزرده‌خاطر نزد حکیم رفت و از او پرسيد: من از ارتفاع پنج‌متری می‌پريدم و هيچ اتفاقی برايم نمی‌افتاد. چرا اين بار فقط به‌خاطر نيم متر اضافه ارتفاع پايم شكست؟ چرا خداوند مرا حفظ نكرد؟ 🔸حکیم تبسمی كرد و گفت: اتفاقا اين دفعه هم خداوند به‌نفع تو عمل كرد! چون می‌دانست كه تو بعد از پنج‌ونيم، عدد شش و هفت را انتخاب می‌كنی، قبل از اينكه خودت با اين زياده‌خواهی بی‌معنا گردنت را بشكنی، پای تو را شكست تا دست از اين بازی بیهوده برداری و روی زمين قرار گيری. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍ عقلتان را تسلیم کسی نکنید 🔹معلم عزيزی، دوسه باری، چند نفر از ما را برد منزل یکی از عالمان بزرگ. 🔸ما بچه‌ها روی زمين دورش می‌نشستيم و او با شمايل با نمک و لهجه شيرين آذری، برايمان حرف می‌زد. بلد بود از اوج فلسفه و معقولات فرود آيد و با يک مشت پسربچۀ سربه‌هوا، ارتباط فكری برقرار كند. 🔹علامه جوراب‌هايش را نشانمان داد و با افتخار تعريف كرد چقدر در رفوی جوراب مهارت دارد. يک ذره منيت نداشت. آدم بود. نور به قبرش ببارد. 🔸یک بار علامه تعریف می‌کرد که روزی طلبه فلسفه‌خوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد. 🔹ديدم جوان مستعدی‌ست كه استاد خوبی نداشته. ذهن نقاد و سوالات بديع داشت كه بی‌پاسخ مانده بود. پاسخ‌ها را كه می‌شنيد، مثل تشنه‌ای بود كه آب خنكی يافته باشد. 🔸خواهش كرد برايش درسی بگويم و من كه ارزش اين آدم را فهميده بودم، پذيرفتم. قرار شد فلان كتاب را نزد من بخواند. 🔹چندی كه گذشت، ديدم فريفته و واله من شده. در ذهنش ابهت و عظمتی يافته بودم كه برايش خطر داشت. 🔸هرچه كردم، اين حالت در او كاسته نشد. می‌دانستم اين شيفتگی به استقلال فكرش صدمه می‌زند. تصميم گرفتم فرصت تعليم را قربانی استقلال ضميرش كنم. 🔹روزی كه قرار بود برای درس بيايد، در خانه را نيم‌باز گذاشتم. دوچرخه فرزندم را برداشتم و در باغچه، شروع به بازی و حركات كودكانه كردم. 🔸ديدمش كه سر ساعت آمد. از كنار در، دقايقی با شگفتی مرا نگريست. با هيجان، بازی را ادامه دادم. در نظرش شكستم. راهش را كشيد و بی یک كلمه، رفت كه رفت. 🔹اینجا که رسید علامه با آن‌همه خدمات فكری و فرهنگی به اسلام، گفت: برای آخرتم به معدودی از اعمالم، اميد دارم. يكی همين دوچرخه‌بازی آن‌ روز است!  💢 درس استاد آن شب این بود كه دنبال آدم‌های بزرگ بگرديد و سعی كنيد دركشان كرده، از وجودشان توشه برگيريد، اما مريد و واله كسی نشويد. 🔺شما انسانيد و ارزشتان به ادراک و استقلال عقلتان است. عقلتان را تعطيل و تسليم كسی نكنيد. آدم كسی نشويد، هر چقدر هم طرف بزرگ باشد. 🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍ خدا جای حق نشسته 🔹کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی می‌رفتم. صاحب مغازه مرد بسیار بی‌رحم و خسیسی بود. 🔸دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست می‌کردم و صف سنگک می‌ایستادم و کارم فقط آچار و یدکی‌آوردن برای آن‌ها بود که از من خیلی بزرگ‌تر بودند. 🔹در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کله‌پاچه و کباب می‌خوردند. 🔸وقتی برای جمع‌کردن سفره‌شان می‌رفتم، مانده نان سفره را که بوی کباب به آن‌ها خورده بود و گاهی قطره‌ای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار می‌خوردم. 🔹روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر می‌کرد که راننده‌اش خانم بود. 🔸از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد. 🔹آتش وجودم را گرفته بود. به‌سرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم. 🔸آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم: چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟ 🔹گفتم: خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز می‌خوانم، کسی که بی‌نماز است مرا می‌زند و آزار می‌دهد و تو هیچ کاری نمی‌کنی؟ 🔸زمان به‌شدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهم‌زدنی سپری شد. همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم. 🔹روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانواده‌های نیازمند تقسیم می‌کردم. 🔸پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت می‌خواهد. 🔹گفت: در این محل پیرمردی تنها زندگی می‌کند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید. 🔸آدرس را گرفتم. خانه‌ای چوبی و نیمه‌ویران با درب نیمه‌باز بود. 🔹صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت: بیا! کسی نیست. 🔸وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سال‌ها بود او را می‌شناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است. 🔹گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاک‌نشین شده بود. 🔸خودم را معرفی نکردم چون نمی‌خواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاک‌نشینی‌اش اضافه کنم. 🔹با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت: پسرم آذوقه‌ای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده. 🔸از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم. شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانی‌ام بردم. 🔹با خود گفتم: آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است. 🔸اگر خدا آن روز، امروزِ تو و صاحب مغازه را نشانت می‌داد و می‌پرسید: می‌خواهی کدام باشی؟ تو می‌گفتی: می‌خواهم خودم باشم. 💢 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختی‌ها جای خودم باشم که مرا بهره‌ای است که نمی‌دانستم. 🆔 @Masaf