#بازنشر
قصه، اربعین، جابر
۲- اگر کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا معنی نداشت قاعدتا باید بعد از قصه ی حسین نقطه ی پایان اسلام را میگذاشتیم و همه چیز تمام شده بود اما میبینیم جابر فریب مکر روزگار را نمیخورد و کوتاه نمی آید و بعد از عاشورا هنوز در نگاه به حسین خود را در ماجرا پرتاب می کند و قصه اربعین را از سر میگیرد و چیز دیگری با او شروع میشود
و این قصه ی کل یوم... و کل ارض... برای همه ی ما همچنان به نحو خودمان ادامه دارد
@esharenakhana
#بازنشر
قصه، اربعین، جابر
۳- گفتم جابر فریب مکر روزگار را نخورد، قطعا این حرف ابهام دارد
شاید نشود آنچنان با توضیح و تفسیر از ابهام درش آورد.
اگر بخواهم اشاره ای کنم اینقدر می فهمم که چنان هزینه ی شهادت ابا عبدالله بالا بود که هر کسی تاب ماندن در آن موقع و مقام را نداشت، هرکسی توان و باور این را نداشت که بشود بعد از ابا عبدالله راهی را ادامه داد و قصه ای را شروع کرد. همه را بهت گرفته بود و بیرون آمدن از این بهت به این راحتی نبود و ته تهش به خاطر نشناختن وقت و تاریخ خودشان آنها که به پیامبر و اهل البیت محبت داشتند برای آرام کردن و راضی کردن خودشان در فکر انتقام بودند که یا کشته شوند یا بکشند و عده ی دیگرشان هم مایوسانه گوشه نشین شدند.
شاید همه ی این حوادث به نحوی، (کم یا زیاد) مکر روزگارشان بود. اما جابر دچار چنین مکری نشد. او نه خواست انتقام بگیرد و نه از راه و قصه ی امام کوتاه بیاید. او راهی را رفت که هیچکس نرفت که به ظاهر کار خاصی هم نبود و سر و صدایی هم نداشت. ولی از اتفاق راهی که او رفت به آینده راه پیدا کرد و ما در امروز تاریخ هنوز در قصه و صحنه ی هنرمندانه ای که جابر خلق کرد در رفت و شدیم و نقش مان را پیدا میکنیم و بیش ازینکه قصه ی او مال دیروز باشد مال امروز و آینده ی ماست.
@esharenakhana
#بازنشر
قصه، اربعین، جابر
۴- در دعای سمات میخوانیم که «وَ آمَنّا بِهِ وَ لَم نَرَهُ صِدقاً وَ عَدلاً»؛ یعنی به پیغمبر ایمان آوردیم در حالی که پیغمبر را ندیدهایم
میخواهم به نابینا بودن جابر به نحو ذوقی نگاه کنم. انگار از بعد شهادت امام حرکت و روند تاریخ تا به امروز به سمتی رفت که چشم مردم( آنهم مردمی که با امام معصوم در نسبتی بودند) کم کم از دیدن امام معصوم محروم شد و از آن به بعد تا به امروز نسبت مردم با امام به نحو دیگری شده است. جابر عوض اینکه ندیدن و نابیناییش را ناتوانی و نشدن قلمداد کند. رفت و با آن قصه ای را رقم زد و طور دیگری با امام نسبت برقرار کرد که این نسبت متفاوت از نسبت دیروزیان با امام بود، نسبت او رو به فردا و آینده بود. امروز اگر ما در قصه ی اربعین حاضر شویم به نحوی همچون جابر با همین ندیدن و نابینایی مان با امام معصوم در نسبت و قصه قرار میگیریم.
@esharenakhana
#بازنشر
قصه، اربعین، جابر
۵- این تذکر باید گفته شود که این ندیدن و نابینایی برای کسانی که اهل نسبت با امام هستند ندیدن اخلاقی نیست بلکه باید گفت انگار بعد از شهادت امام تقدیر قصه را اینطور نوشته به عبارتی قصه ی نابینایی ما را از بعد ابا عبدالله اینطور نوشته اند که همچو جابر اگر میخواهیم در قصه باشیم باید دیدن دیگری را برگزینیم. و جابر که مکر روزگار را نخورد نابینایی را بهانه ی نشستن و کوتاه آمدن از قصه نکرد. بلکه قصهی نابینایی و در عین حال در نسبت بودن با امام را از سر گرفت.
@esharenakhana
#بازنشر
قصه، اربعین، جابر
۶- اینکه میگویم اربعین بیشتر مال امروز و آینده است تا دیروز، از این روست که اربعین صحنه ی هنر مندانه ای ست که به ما نشان داد، امروز که نه از مرکب خبری هست نه از چشم بینایی، پیاده ها و ندیده هایی که خواستند با امام در نسبتی باشند، در صحنه ی اربعین نه گوشه نشین شدند و نه خود را بیرونِ از قصه هلاک کردند. بلکه همه ی ماجرا را در همین پرتاب کردن در قصه ی نسبت شان با امام آن هم بی چشم بینا و بدون مرکب دیدند. و در همه ی کوچه پس کوچه های قصه حاضر شدند و همه ی قصه با ایشان قصه شد و هرکس به نحو خودش نقش اربعینی خودش را بازی کرد. «فوقع ما وقع»
@esharenakhana
اصلا حسین آمده ما امتحان شویم
تا توبه کرده های حسینی نشان شویم
باید حسین بود به هرجابه هر لباس
تاکی نشسته ایم که هی این و آن شویم؟
با اربعین رساند به امروز قصه را
تا متن واقعیت این داستان شویم
@esharenakhana
مشهدالرضا رفتن یا نرفتن ما هم حکایتی است
شاید چندی ست دیگر از سر احساس صرف و صرفا به جهت به جا آوردن مناسک زیارت، راهی زیارت ائمه نشده باشم. بلکه رفتن یا نرفتن مان هرکدام خبر از یک راه باشد و قصه ای
حال چند سالی ست قصه اینطور نوشته شده که راهی مشهد نشوم و چشم بر پشت پای رفتگان بیندازم تا برگردند.
و به هر زر و زور و دردیست بگذارم تا «زمان» به من فرصتی برای هضم دهد و مجالی برای رد شدن از چون و چراهایم.
چرای نرفتن را باید از «قسمت» پرسید.البته اگر بتوانی قسمت را به حرف بیاوری و قانعش کنی که دست از کتومی و راز داریش بردارد
اما خبر ها و نقل ها حاکی از آن است که تا به حال کسی نتوانسته سر از قصه و راز «قسمت» در بیاورد.
پس بر این شدم که دست به دامان حافظ شوم، که او سَری در عالم سِر و غیب دارد و هم لسان الغیب اسرار است
این شد که به خواجه تفالی زدم و او چنین فرمود:
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
چشم جادوی تو خود عين سواد سحر است
ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست
در خم زلف تو آن خال سيه دانی چيست
نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست
زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار
چيست طاووس که در باغ نعيم افتادست
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهيست که در دست نسيم افتادست
همچو گرد اين تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظيم افتادست
سايه قد تو بر قالبم ای عيسی دم
عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت
بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست
حافظ گمشده را با غمت ای يار عزيز
اتحاديست که در عهد قديم افتادست
@EshareNakhana
امروز سالگرد جلال آل احمد بود
با رفقا گعده ای و گپ و گفت و شنودی بر سر جلال داشتیم نقل و نوشته هایی هم از بزرگان راجع به جلال خواندیم
هرکس از رفقا به نحوی ذکری و یادی از جلال و نقدی بر او کرد
در میان نقدها و ذکر ها ناخودآگاه برایم یک آشنایی زدایی از جلال پیش آمد و همین امر مرا برگرداند به سرآغاز مواجهه ام در کودکی با جلال که من و شاید خیلی ها مثل من که جلال برایمان خیلی از حرف هایی که حال درباره ی او میشنویم یا حتا خودما ن گاه به زبان می آوریم نبوده
جلال برای ما روشنفکر بودن یا نبودنش نبود جلال برای ما درست یا غلط بودن کتابهایی چون غرب زدگی و روشنفکری و سفر به سرزمین اسرائیل و غیره اش نبود
او و داستانهایش گویا برای ما ورای درست و غلط های کتاب هایش آیینه ای بود که تند و تیز خودمان را به چشم خودمان با خیلی از حسن و نقص ها و درست و غلط های خودمان روبرو میکرد
جلال کم و بیش مارا به مصاف خودمان میبرد تا بر سر صدق و صفای درونیمان یا غالب شویم و یا مغلوب که این هر دو کارش این بود که به نحو آدمی بفهمیم با خودمان چند چندیم و مواجهه مان با خودمان چطور مواجهه ایست
به قول عمان سامانی:
من از مفصل این نکته مجملی گفتم
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
۱۸/شهریور/۱۴۰۳
@EshareNakhana
نزدیک،،،
این حوالی
در یک شب خیالی
آب و هواش عالی
از درد و رنج خالی
آری درست آن شب
"در فکر مرگ بودم"
۳/اسفند/۹۸
@EshareNakhana
تفألی زدم به حافظ لسان الغیب ان شاالله فرجی برای فلسطین نزدیک است:
بيا که رايت منصور پادشاه رسيد
نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فرياد دادخواه رسيد
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسيد
ز قاطعان طريق اين زمان شوند ايمن
قوافل دل و دانش که مرد راه رسيد
عزيز مصر به رغم برادران غيور
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسيد
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل
بگو بسوز که مهدی دين پناه رسيد
صبا بگو که چهها بر سرم در اين غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد
ز شوق روی تو شاها بدين اسير فراق
همان رسيد کز آتش به برگ کاه رسيد
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نيم شب و درس صبحگاه رسيد
@EshareNakhana
اشاره های ناخوانا
تفألی زدم به حافظ لسان الغیب ان شاالله فرجی برای فلسطین نزدیک است: بيا که رايت منصور پادشاه رسيد نو
صبا بگو که چهها بر سرم در اين غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد
@EshareNakhana
حَیِّ عَلَی الحَرْب هَلٰا مُؤْمِنُونَ!
مکتب نصرالله
این بدن از کیست چنین سوخته
آتشی از شور بر افروخته
کرببلا دیده و آموخته
چشم به خورشید حسین دوخته
گفت محبیم و فدای حبیب
نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیب
عطر حسین است در این خاک و خون
لاله زده از دل خاکش برون
بوی بهشت است بهشت جنون
عشق و جنون کرد فسان و فسون
هان خبری آمده با بوی سیب
نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیب
قصه ی ما قصه ی کرببلاست
کرببلایی به بلا مبتلاست
راه حسین از همه ره ها جداست
غربت این راه همه ماجراست
فاتح ره هست همیشه غریب
نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیب
ای که نشستی تو ز مکر عدو
وحشتت افتاده از این مکر او
در دل دریای حسین دل بشو
راز و نشان از دل سِرَّش بجو
میزند این آیه به ماها نهیبب
نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیب
أَشْهَدُ أَنَّ که هُمُ القَائِمُونَ
حزب خداوند هُمُ الْغَالِبُونَ
حَیِّ عَلَی الحَرْب هَلٰا مُؤْمِنُونَ!
قهر تو مقهور کند فاسِقُون
نَحنُ أَشِدّاء، وَ لا مِن مَریب_
نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیب
۱۰/مهر/۱۴۰۳
@EshareNakhana
فراری گشته ترس از ما سر و سینه سپر داریم
به دنبال بلاییم و سرِ جنگی دگر داریم
فریب ظاهر ما را نخور ای گرگ وحشی خو
به ظاهر ساده ایم اما دلِ یک شیر نر داریم
نباشد هیچ بن بستی برای ما وَلو در چاه
که ما را یوسفی باشد، وَ راهی هفت در داریم
نترسانید ما را از شب ظلمانی تاریخ
که همچون موسیِ عمران به کف قرص قمر داریم
هزاران کوه از تلخی، به راه عشق شیرین است
وگر هستیم بی تیشه به پای عشق سر داریم
۱۴/مهر۱۴۰۳
@EshareNakhana
اشاره های ناخوانا
فراری گشته ترس از ما سر و سینه سپر داریم به دنبال بلاییم و سرِ جنگی دگر داریم فریب ظاهر ما را نخور
نترسانید ما را از شب ظلمانی تاریخ
که همچون موسیِ عمران به کف قرص قمر داریم
@EshareNakhana
" يَا يَحْيَىٰ خُذِ الْكِتَابَ بِقُوَّةٍ..."
اى يحيى! كتاب را به قوت و نيرومندى بگير
◾️ . ◾️ . ◾️
و به راستی او به وعده عمل کرد و تا آخر با قوت ایستاد " اِنَّهُ کَانَ صَادِقَ الْوَعْدِ..."
او بسیار در وعده صادق بود
@EshareNakhana
عصای موسوی را پرت کردی سمت فرعونها
فرو میریزد اعجازت اساس سحر ساحر را
هزاران کشته داد این راه و صاحب دیده گشتی تو
تو جان دادی و میآید هزاران چون تو در فردا
گمان بردند با مرگت، رَوَد از یادها نامت
نفهمیدند سِرّی را که پنهان ست در یحیا
هوای کربلا کردی و زان پس با خودت گفتی
«مَتٰی ما تَلْقَ مَنْ تَهْویٰ دَعِ الدُّنْیا و اَهْمِلْها»
همیشه خون تو جاری همیشه خون تو مانا
همیشه سبز میماند درخت مسجد الاقصی
۲/آبان/۱۴۰۳
@EshareNakhana
جهانی که آینده ی آدمی را میدزدد و جهانی که پس میدهد
جهان آمریکایی کارش دزدیدن وقت و آینده از بشر امروز است او بشر امروز را بی زمان و بی مکان میکند و به تبع بودن انسان را از انسان میدزدد. اگر به دنیای امروز نگاه کنیم میبینیم همه ی بشر در ایده آمریکایی به سر میبرد که یا آمریکایی شده است یا در حال آمریکایی شدن است و یا هم اگر آمریکایی شدن برایش محال است در حسرت آمریکایی شدن به سر میبرد.
در این جهان چیزی جز ایده ی جهان آمریکایی وجود ندارد
مهابت چنین جهانی چنان همه را در خود بلعیده که دیگر کسی جرات و امکان به آینده فکر کردن را ندارد و به تبع برای آدمی زمانی (اگر بشود نامش را زمان گذاشت) جز زمان آمریکایی و مکانی(اگر بشود نامش را مکان گذاشت) جز مکان آمریکایی باقی نمی ماند.
جهان آمریکایی دیروز و فردای تاریخ آدمی را از او ربوده و هر چیزی که بویی از آینده بدهد را بنا دارد در هم بشکند. او جز خیره شدن به خودش مجال نگاه کردن به جایی را به انسان نمیدهد
در این جهان نظر به آینده انداختن کاری بس خطیر و بلکه قریب به محال است. در این جهان عزم ها سست و در هم شکسته میشود. از آدمی جز شماره ی شناسنامه اش چیزی باقی نمی ماند به قول مرحوم فروغ«...خود را به ثبت رساندم. خود را به نامی در یک شناسنامه مزین کردم. و هستیام به یک شماره مشخص شد...» در جهان شناسنامه ای آدمی به محاق میرود تمام زندگی و حتی مرگ او هم به محاق میرود چرا که وقتی زمان و زمین نباشد مرگی هم نیست و از آدم تنها همین شماره و عدد شناسنامه اش باقی می ماند.وقتی وقت نباشد ابد و ازل بی معنا میشود
اما در چنین جهانی که وقت و زمین و زمان را از آدمی دزدیده تنها راه و روزنه ای که رو به آینده است چیست؟
نگاهی به کربلا بیندازیم به «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا»
کربلا همان یاد و خاطره ی ابدی و ازلی ست که از آینده می آید و خبری از وقت میدهد.
کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا ست که زمین و زمان را به انسان پس میدهد. اصلا خود انسان را به خودش پس میدهد. کربلا مارا صاحب ایام میکند. صاحب ارض میکند
دهم محرم(عاشورا) و زمین کربلا بود که از خرمشهر بگیر تا غزه و همه ی آنچه در میانه ی آن دو است و از ۲۲بهمنِ۵۷ تا ۷ اکتبر و همه ی ایام میانه ی این دو، (که همه سراسر زمین و زمان است) را به ما پس داد
عاشورا و کربلا انسان را از عدد شناسنامه ای بودن نجات میدهد. و او را مینامد و میشود قاسم سلیمانی و حسن نصرالله و یحیی سنوارهایی که به ما پس داده شدند و اگر عاشورا و کربلا نبود از این نامها خبری نبود و چیزی جز یک شناسنامه از آنها باقی نمی ماند
مهر/۱۴۰۳
@EshareNakhana
زمانی که غریبه خوانده میشد حرفهای عشق
به ناگه آمدند از راه جمعی آشنای عشق
به ناگه هفت اکتبر آمد آهنگ جهاد آورد
به ناگه در فضا پیچید گرمای صدای عشق
جهان خالی ست از اشعار و خون هر فلسطینی
شده جوهر، برای شعرهایی در رثای عشق
«فلسطین دم بدم میمیرد اما زنده میماند»
شهادت میدهد هر روز بر حی علای عشق
زنی در غزه در حال و هوای روضه بود و گفت
نفس خواهد کشید آخر جهان هم در هوای عشق
جنون درد فلسطین است با آن زنده میماند
و مرگا بر حیاتی که نگردد مبتلای عشق
فلسطین کربلا دید و شهادت داد میماند
شهادت میدهم ماندست بر قالوا بلای عشق
آبان/۱۴۰۳
@EshareNakhana
...هنر اگر چنانچه قالوی دلش بلیٰ شود
درون جان مردمان هزار کربلا شود
هزار کربلای زینبی و شاعرانه ای
که جز «جمیل» نیست در نگاه او نشانهای
چه زینبی؟! که شعر پیش او به زانو آمد است
و فتح استوار اوست از یزید بسته دست...
@esharenakhana
حیدر اگر به فتح رساند ست کار را
زهرا رسانده دست علی ذوالفقار را
@esharenakhana
اسیر بند زمین گشته ایم بی مادر
هر آنکه مادر او فاطمه ست آزادست
@esharenakhana
بریده هایی از نامه حاج قاسم به دخترش
اگر صدها بار هم بخوانیم کم است
۱) عزیزم از خدا خواستم همهی شریانهای وجودم را و همهی مویرگهایم را مملو از عشق به خودش کند. وجودم را لبریز از عشق خودش کند. این راه را انتخاب نکردم که آدم بکشم، تو میدانی من قادر به دیدن بریدن سر مرغی هم نیستم. من اگر سلاح به دست گرفتهام برای ایستادن در مقابل آدمکشان است نه برای آدم کشتن. خود را سرباز در خانه هر مسلمانی می بینم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم. نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه برای شیعهی مظلوم که ناقابلتر از آنم، نه نه... بلکه برای آن طفل وحشتزده بیپناهی که هیچ ملجأیی برایش نیست، برای آن زن بچهبهسینه چسبانده هراسان و برای آن آواره در حال فرار و تعقیب، که خطی خون پشت سر خود بر جای گذاشته است می جنگم.
اشاره های ناخوانا
بریده هایی از نامه حاج قاسم به دخترش اگر صدها بار هم بخوانیم کم است ۱) عزیزم از خدا خواستم همهی شر
۲) عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. دختر عزیزم شما در خانه من در امان و با عزت و افتخار زندگی می کنید. چه کنم برای آن دختر بی پناهی که هیچ فریادرسی ندارد و آن طفل گریان که هیچ چیز... که هیچ چیز ندارد و همه چیز خود را از دست داده است. پس شما مرا نذر خود کنید و به او واگذار نمایید. بگذارید بروم، بروم و بروم. چگونه می توانم بمانم در حالی که همه قافله من رفته است و من جا ماندهام.
اشاره های ناخوانا
۲) عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آر
۳) دخترم خیلی خستهام. سی سال است که نخوابیدهام اما دیگر نمی خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می ریزم که پلکهایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بیپناه را سر ببرند. وقتی فکر می کنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظارهگر باشم، بیخیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمی توانم اینگونه زندگی بکنم.
#بازنشر
فراری گشته ترس از ما سر و سینه سپر داریم
به دنبال بلاییم و سرِ جنگی دگر داریم
فریب ظاهر ما را نخور ای گرگ وحشی خو
به ظاهر ساده ایم اما دلِ یک شیر نر داریم
نباشد هیچ بن بستی برای ما وَلو در چاه
که ما را یوسفی باشد، وَ راهی هفت در داریم
نترسانید ما را از شب ظلمانی تاریخ
که همچون موسیِ عمران به کف قرص قمر داریم
هزاران کوه از تلخی، به راه عشق شیرین است
وگر هستیم بی تیشه به پای عشق سر داریم
۱۴/مهر۱۴۰۳
@EshareNakhana
#بازنشر
مادر،قصه،نسبت
آیه ۳سوره یوسف
«نَحنُ نَقُصُّ عَلَيكَ أَحسَنَ القَصَص بِما أَوحَينا إِلَيكَ هذَا القُرآنَ وَ إِن كُنتَ مِن قَبلِهِ لَمِنَ الغافِلينَ»
«ما به وسیله ی وحی ِ این قرآن برایت بهترین قصه ها را روایت کردیم در حالی که تو تا قبل از این از چنین قصه هایی غافل بودی»
بخواهیم یا نخواهیم آدم است و قصه، با قصه هاست که ما آدم بودن و نسبت هایمان را در میابیم.او ما را وارد سرزمین و وقت دیگری میکند.اصل و رسمی را میگذارد و نا اصل و عادتی را بی معنا میکند. در این سرزمین دو دوتا ها لزوما چهارتا نمیشوند. لزوما سیب با قانون جاذبه بر زمین نمی افتد، خلاصه منطقش و دنیایش یک چیز دیگری ست. البته اینها که میگویم بی دردسر هم نیست باری بر دوش مان میگذارد، که از آن گریزی نیست و اگر بنا را بر گریز بگذاریم با دست خودمان خودمان، را از بازی به بیرون پرت کرده ایم و خودمان را بی معنا کرده ایم.
چند سالی ست دلشوره گرفتن را کم و بیش به قدر ارزنی هم که شده شاید فهمیده باشم
قدیم ها که شب و نیمه شب خانه نبودیم و مادر زنگ میزد و با دلشوره هایش سراغ مان را میگرفت، خودمان را انگار که اسیر سراغ گرفتن هایش و پاسخ به سوال هایش میدیدیم. کفری میشدیم و غری میزدیم که «آخه مادر مگه من بچه ام» و با دو سه تا بهانه میخواستیم مادر را از سر خود باز کنیم. اما آنطرف ِ گوشی مادر به جای اینکه از ما کفری شود، نفس عمیقی میکشید و میگفت «خب من مادرم و دلنگرانت» و بعد از خداحافظی هم دست به دعایی میبرد و برای سلامتی ما شکری و لابد بغضی و اشکی، اما آخرش دلشوره ی اینکه جگر گوشه اش کجاست و چه میکند از دل و جانش نمی رفت. و ما درست نمی فهمیدیم که مادر آمده تا باز قصه را از سر بگیریم و نسبت هایمان را یادمان بیاید که نشان دهد جای فرزندش کجای قصه است و همین طور جای نسبت مادری خودش و جای قصه گوییش. درست همانجا که در جواب دلشوره هایش میگوییم «مگر ما بچه ایم» و او پاسخ میدهد که «مادرست و دلنگران». از اتفاق میخواهد بفهماند که آری ما بچه و جگر گوشه ی اوئیم و او هم مادر ست و دلنگران. همینجاست که جا و نسبت و قصه را از سر میگیرد مادر انگار شب و روز دلشوره دارد که نو به نو تازه اش کند و قصه را از سر بگیرد و کاری کند که از سر بگیریم. در یابیم که او مادرست و ما فرزند و با هم قصه ای داریم
ای کاش دریابیم هر بار که مادر به بهانه ای دلشوره دارد و سراغ مان را میگیرد این درست همان وقت ِ از سر گیری قصه است. اما چه کسی هست که بتواند این موقعیت مادری را دریابد و قصه را از سر گیرد.
به نظرم بد نیست به پیشنهاد دوستی قسمتی از کتاب تند تر از عقربه ها که نقل قصه ی آقای نوید نجاتبخش از زبان خودش است را به اشاره بیاورم. او یک موقعی در شرکتی بردهای الکترونیکی را کپی میکرده و در همین مورد با مادر مشورت میکند، میگوید:
«مادرم حرفی زدند که مسیر زندگی و شغل من را تغییر داد. برایم توضیح دادند که هر بار می آمدی خانه و توضیح میدادی که یک برد را کپی کرده اید، چقدر از شنیدن این اسم و این کار دلخور می شدم. گفتند: حسی به من میگفت قد و قواره پسرم بلندتر از این حرف هاست که کپی کاری کنه، که خودش رو درگیر این کارهای ریزه میزه .کنه ،نوید عرضه تو بیشتر از این حرف هاست که کارهای بقیه رو کپی کنی.
جمله مادر خیلی تکانم داد. شب تا دیروقت نخوابیدم رفتم به حیاط و با خودم خلوت کردم من دنبال چه هستم؟ از زندگی چه میخواهم؟ فقط پول؟ پول خوب است اما دیگر چه؟با شیلنگ گلهای باغچه را آب دادم خب اگر پول میخواهم چرا نروم دنبال خرید و فروش؟ چرا نروم دنبال کارهایی که پردرآمدترند؟ چیزهای دیگری هم هستند که اهمیت دارند کارهایی که اساسی تر باشند. یکی از گلهای باغچه از ساقه شکسته بود باید یک چوب پیدا میکردم تا ساقه را با آن ببندم احتمالاً بعد از مدتی میتوانست خودش را ترمیم کند یا آن قدری وقت پیدا کند که دانه اش را بریزد روی خاک و تکثیر شود. کار رسیدگی به گل که تمام شد یاد مادر افتادم یاد حال خوبشان بعد از رسیدگی به گلها بعد از اینکه گلها را نوازش میکردند و قربان صدقه شان می رفتند می گفتم: «مامان، چرا قربون صدقه ش میری؟» میگفتند: یه موجود زنده رو از مرگ نجات دادم. قشنگ نیست؟»
روزگار ما دزد است. مادر و کودکیمان را، یاد و خاطره ی مان را دزدیده، عوضش بزرگی و حساب و کتابهایش را به ما حقنه کرده. مادری که قصه ی طفلش را نگوید پس معنی مادریش چیست؟ و طفلی که قصه خودش را نداند کودکیش کجاست؟ آیا غیر از این است که هنوز به کودکی نرسیده، و آن را نچشیده یکهو بزرگ شده و سرگرم مشغلولیت هایش شده است ؟
نمیدانم کی این وقت مادرانه ی تاریخ مان میرسد؟
خیلی وقت است که قصه از زندگی مان رخت بر بسته و رفته،
کیست که هنوز کودکی را از خاطر نبرده و هنوز بلد است پیش مادر کودکی کند و همینطور کجاست مادری که هنوز بلد باشد سرگذشت کودکی را از بر بخواند؟
@EshareNakhana
با هر کسی که گفته ام از درد خویشتن
گفته دوای درد تو این است، دل بکن
گفتم که از طبیب خودش دلکند که من؟
با طعنه گفته ساده ی دلخوش به حسن ظن
دی/۱۴۰۳
@EshareNakhana
هدایت شده از سیمای هنر و اندیشه/ سُها
گمان بردند با مرگت، رود از یادها نامت
نفهمیدند سِرّی را که پنهانست در یحیی
(متن کامل شعر)
#لوح
🎥 ...سرِّ یحیی...
🔸 لینک با کیفیت این #روایت در آپارات #سیمای_هنر_و_اندیشه
https://aparat.com/v/gsjx0q1
نسخه ویژه فضای مجازی بزودی منتشر میشود
@soha_sima
هدایت شده از سیمای هنر و اندیشه/ سُها
27.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به روح بلند سیدالشهدای مقاومت حاج قاسم سلیمانی و یارانش در جبهه مقاومت
#ببینید
🎥...سرِّ یحیی...
متن شعر: اشارههای ناخوانا
🔸 لینک با کیفیت این #روایت در آپارات #سیمای_هنر_و_اندیشه
https://aparat.com/v/gsjx0q1
@soha_sima