🌱بِسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱
#ناے_سوختہ📕
#قسمت 9⃣5⃣
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
–آی آی! پام...پام له شد.😩
+ای وای ببخشید.عه عه! این چی بود!؟😜
–آآ.....ی! بمیری #علی! پامو شیکوندی!😣
+پاشید ببینم، کی بود گفت نماز شب بیدار میشم😏، یادتون رفت.😒
–نزن #علی جون! له شدیم؛ خوبه حالا پیامبری چیزی نشدی،😣 وگرنه فکر کنم قومتو با کتک هدایت میکردی!😒
بالاخره این قرار چه با شوخی😉 و چه با دعوا! به همت #علی آقا هر شب برقرار بود.🌴
ارتباط با مردم هم برای او در سایه ارتباط با خدا رنگ میگرفت.😇
خلق و خوی او، نگاه، بر خورد و کلام دلنشین او، همه و همه رنگ و بوی خدایی داشت.🌈
–چرا پشت این بنده خدا این حرف زدی!؟😞
چشمهای جوان بهت زده #علی را زُل زُل نگاه می کرد،😳
توقع این برخورد را نداشت. آخر به خیال خودش حرفی نزده بود.☹️
+قبلا ازش عذرخواهی کن!✨
–شوخی کردم #علی آقا، حرف بدی نزدم، اصلاً اشتباه شد!! خوبه؟
+برو برادر من،☺️برو عاقبت خودتو خراب نکن.☀️ این بنده خدا که هنوز اینجا نشسته، برو کارت سخت میشهها!!
–ول کن #علی جون! الان که فرصت این کارا نیست، حالا یه اشتباهی کردیم فوقش صدقه میدیم! خوبه!؟ جون خودم روم نمیشه بهش بگم!😞
+باید فکرشو میکردی.😇
وکیل همهی مردم بود، اصلا خودش را نمیدید.
غصه دلش فکر این و آن بود.🍃
ترازوی همه کارهایش هم رضایت خدا بود و بس.⚖🌼
محرم که می شد سر از پا نمیشناخت، گاهی چشمهایش از خستگی و خواب آلودگی کاسه خون میشد.☄
سه روز مانده بود به محرم و هنوز آشپزخانه هیئت برپا نبود، باید داربست میزدند و یک برزنت هم روی آن میکشیدند.
–زنگ بزن بیان داربست رو بزنن، بگو وقت نداریم.⌛️
+مگه من مردم!؟ خودم انجامش میدم.😎
–سخت #علی جون زمان نداریما، حواست هست!؟ مگه چند بار داربست بستی تا حالا!؟🤔
–کاری نداره. مثل این که نفست از جای گرم درمیادا🔥!!حواست به بودجهمون نیست!؟
–نه اینم حرفیه، راست میگی؛👌🏻 حواسم نبود، پس بسم الله.💪🏻
سه روز گذشته و غروب اولین روز محرم.🌄
و وقت برپایی هیئت، مراسم و پذیرایی بود.🏴☕️
–آقای خلیلی کجاست!؟ بچهها!! #علی رو ندیدین!؟
–نه آقا! اجازه! همین جا بودن، الان میرم دنبالش.🚶🏻♂
#علی خلیلی بعد از سه شبانه روز🌅 کار از فرط خستگی، مثل کودکی در پشت یکی از دیگ ها آرام به خواب رفته بود.😴
بی ریای بی ریا بود. یکی نبود بگوید: پسر جون این همه کار!؟؟🌟
#اِدامـہ_دارَد...🎈
شهید علی خلیلی
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @eshgh1313*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
#اول_صبح_سلامم_به_شما_میچسبد😍
❣ #علی _ولی_الله (ع)...
#صبحی که با دم #علوی می شود شروع
رزقش فزون ز ثروت قارون و حاتم است
🤚السلام علیکَ یا #امیرَالمؤمنین
🤚السلام علیکِ یا #فاطمةُ الزهراءُ
چراغ امیدتون روشن😊
وجودتون سلامت💖
#یا_ذالجلال_والاکرام💯
🍃°┈┈••✿❣✿••┈┈°🕊
@eshgh1313
#خاطره 📝♥️
حاجی اکرمی نجف🕌 بود که خبر شهادت #علی رو بهش دادن.🥀
بعدا حاج آقا تعریف میکردن:
قبل از اینکه برم #کربلا زنگ زدم📲 با #علی صحبت کردم. گریه میکرد.😭
گفتم میخوام زیر قبه برات دعا کنم🤲🏻 که سالم و سر پا بشی. آقا کمکت کنه. بهت عافیت کامل بده.😇
بهم گفت: حاجی دعا کن برم....😔
گفتم حالا که کار داریم. #امام_زمان(عج) یار میخواد، باس وایسیم و کمک حضرت باشیم.😇
بازم گفت:....😔
حاجی میگفت: هر وقت میدیدمش لبهام رو میذاشتم رو جای بخیههای گردنش و میبوسیدم.😘🧡
#شهید_علی_خلیلی ❤️
#داداش_علے 💞
@eshgh1313
﷽
"رفاقت تا بهشت"
رفاقتشان از مدتها پیش شکل گرفته بود، رفاقتی که هیچ کدام همدیگر را بعد از جداییِ دنیایی فراموش نکردند.
نه شهید علی بعد از رفتنش آقانوید را فراموش کرد و حق رفاقت را بجای آورد و نه آقا نوید.
👌🏻هرکاری از دستش برمیآمد برای رفیق شهیدش می کرد. از سر زدن به خانواده اش و پرکردن #جایِ_خالیِ_علی برای #مادر 💚
تا برگزاری روضه و شرکت در روضه های منزل شهید.
به گواهی خیلی از اطرافیان، بعد از شهادت #شهید_علی_خلیلی (#شهید_امر_به_معروف )،
حال و هوای #آقانوید هم عوض شد و انگار #آرزوی_پنهان_شده در دلش راه نجات یافته بود.♥️
در یکی از نوشته هایش گفته که
#علی #راه را بمن نشان داد❣
از #کرامات شهید علی از همان اولین روزهای آشنایی مان زیاد برایم می گفت.
یکبار که دوستانش مشهد بودند، به عکس علی نگاه کرده و گفته :"علی جان دوستانم رفتند پیش آقا و من تنهام، خیلی دلم روضه میخواد.. "
و خیلی ناگهانی ❗️
همون روز از طرف مادرِ شهید،
#دعوت_به_روضه در منزل علی آقا می شوند.
و میگفت چقدر روضه اون شب چسبید. 🔹
1⃣@eshgh1313