eitaa logo
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
4.2هزار دنبال‌کننده
26.6هزار عکس
21.8هزار ویدیو
137 فایل
⁽﷽⁾ 🖐🏻صلےالله‌علیڪ‌یااباعبدالله عشقم امام حسین @eshgham_hosein ان سوی مرگ @An_soie_marg دختران مهدوی @dokhtaran_mahdave توسلات مهدوی @montazeran_monjy_313 کپی⇦عضویت=حلال شرایط تبادل و کپی از مطالب👇 https://eitaa.com/joinchat/3040346477Cbc5ec6a272
مشاهده در ایتا
دانلود
🖼 ؛   🔸 صاحبخانه با اخم گفت: همین که گفتم! اگه نمی‌تونی مبلغ رهن و اجاره رو بدی، خبری از تمدید قرارداد نیست. زودتر خونه رو خالی کن. این مشکل شماست، نه من... مستأجرش که یک کارگر ساده بود، گفت: انصاف هم خوب چیزیه! آخه مگه من چقدر می‌گیرم که امسال رهن و کرایه رو دو برابر کردی؟! صاحبخانه، غروب همان روز، در صف اول نماز جماعت، دعای فرج می‌خواند. 🔹 قال صاحب البيت عابسا: مثلما قلت إن ما دفعت كلّ مبلغ الإيجار مستحيل أمدد العقد معك؛ فعليك أن تخلي البيت. هذة مشكتك ليس مشكتي يا أخي... كان المستأجر عاملا، فاجابه: بالله علیک کم هو راتبی حتى يتضاعف مبلغ الإيجار... فی مساء نفس الیوم، کان صاحب البیت فی صف الاول مِن صلاة الجماعة و يهمس دعاء الفرَج 👤 او هم خودش را می‌دانست! 💯ڪپے‌⁉️🔚بہ‌ شرط نیت و صلوات برای تعجیل در ظہوࢪ🌤✔️ ╭✾࿐༅•••☀️🌸🦋•••༅࿐✾╮ 🕋الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻 ╰✾࿐༅•••☀️🌸🦋•••༅࿐✾╯
🖼 ؛   📌 مسجد... 🕌 چند‌دقیقه‌ای را در مسجد به نماز ایستاده بود. پیرمرد زیر لب ذکر می‌گفت و با نگاهی غضب‌آلود به بچه‌هایی نگاه می‌کرد که در انتهای مسجد با خوشحالی مشغول بازی بودند. تحملش تمام شد. داد زد: پاشین برین بیرون! اینجا که کودکستان نیست، مسجده، اینجا شلوغ‌کردن کراهت داره... بچه‌ها با ترس به بیرون دویدند. پیرمرد با لبخند مشغول ذکر‌گفتن‌ شد. 👤 او هم خودش را می‌دانست! 🕋الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻
  📌 کار مهدوی... ⏰ هر شب و روز، وقتی به امام‌زمان سلام می‌داد، آرام می‌گفت: مولا جان! بهم توفیق بده براتون، کاری انجام بدم. اما هر‌وقت دوستانش از او می‌خواستند برای کارهای مهدوی، قدمی بردارد، دست به بهانه‌اش عالی بود! او هیچ‌وقت برای امام‌زمان وقت نداشت. 👤 او هم خودش را می‌دانست!
🖼 ؛   📌 مسجد... 🕌 چند‌دقیقه‌ای را در مسجد به نماز ایستاده بود. پیرمرد زیر لب ذکر می‌گفت و با نگاهی غضب‌آلود به بچه‌هایی نگاه می‌کرد که در انتهای مسجد با خوشحالی مشغول بازی بودند. تحملش تمام شد. داد زد: پاشین برین بیرون! اینجا که کودکستان نیست، مسجده، اینجا شلوغ‌کردن کراهت داره... بچه‌ها با ترس به بیرون دویدند. پیرمرد با لبخند مشغول ذکر‌گفتن‌ شد. 👤 او هم خودش را می‌دانست! 🕋الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻
  📌 کار مهدوی... ⏰ هر شب و روز، وقتی به امام‌زمان سلام می‌داد، آرام می‌گفت: مولا جان! بهم توفیق بده براتون، کاری انجام بدم. اما هر‌وقت دوستانش از او می‌خواستند برای کارهای مهدوی، قدمی بردارد، دست به بهانه‌اش عالی بود! او هیچ‌وقت برای امام‌زمان وقت نداشت. 👤 او هم خودش را می‌دانست!