#انگیزشی 📕
و یه روز اتفاق میفته...😍🏋️♂️
یه روز پا میشی میبینی همونجایی...
همونجایی که همه چی به نظرت درست میاد
دلت آرومه ،
روحت حالش خوبه،
ذهنت مثبته ⛺🌱
و هیچی نیست که نگرانت کنه ، ادامه بده داری نزدیک میشی ...🌿🕊
اینو بدون که سختی های توی مسیرت فقط یه امتحانن!🚴♂️
امتحان این که ، واقعا چقدر مقصدت رو میخوای ..
پس پر قدرت ادامه بده...
Eshghe4harfe
2016125.mp3
849.4K
صدای آرامش بخش شهید محسن حججی
«وصیت ایشان به فرزند خود
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۱۰
سرش را بلند کرد. نگاه اشک آلود و پر از دلواپسی اش به قامت مردی افتاد که با عجله به سمت
ایستگاه پرستاری میدوید، در حالیکه یکی پس ازدیگری دکمه های روپوش سفیدش را میبست.
مرد با صدایی مضطرب از منشی بخش پرسید:
- مریضو کجا بردن؟
منشی با عجله جواب داد:
- بردنش اتاق سی پی آر
وآن مرد با سرعت هرچه تمام تر به سمت اتاق دوید.
*
صدایی توجهش را جلب کرد:
- خانمی، چرا اینجا روی زمین نشستی؟ پاشو عزیزم! خدا خیلی دوستت داشت! تو آخرین دقایق
به داد بچه ت رسیدیم!
اشک هراس و دلهره جای خود را به اشک شوقی داد که در این دوماه، کمتر بر گونه های زن
جاری شده بود.
چشمانش به کفشهای چرم مردانه ای افتاد که در کنار کفشهای سفید پرستار جفت شد.
سرش را بلند کرد و نگاه طوفانیش در چشمان سیاه و مهربان مرد قفل شد.
پرستار نگاهش را به صورت زن چرخاند:
- دستهای دکتر صداقت معجزه میکنه! همه اونو تو بخش به پنجه طالیی میشناسن! تا دکتر
بیهوشی اومد، دکترصداقت بچه ت رو برگردونده بود.
زن نگاهی حاکی از سپاس بر روی صورت دکتر صداقت پاشید:
- خدا خیرتون بده آقای دکتر! نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم. انشا... هیچوقت تو زندگی
رنگ غمو نبینید!
دکتر رو به پرستار گفت:
- لطفا کمکشون کنید تا بلند بشن! رنگ و روشون پریده! بعید نیست فشارشون افت کرده باشه!
دکتر به سمت اتاقی رفت که از آن خارج شده بود. هنوز پا به راهرو نگذاشته بود که زن او را مورد
خطاب قرار داد:
- آقای دکتر؟
صورتش را به سمت زن برگرداند. چه غریبانه با رنگ چشمهایش آشنا بود.
نگاههای درد کشیده هم را به خوبی میشناسند
- بله خانم؟
زن با نگاهی پر از دلواپسی پرسید:
- بچه م؟
دکتر صداقت لبخندی آفتابی به چشمان تیره ی پر از غم زن پاشید که ته دل آن مادر دل نگران را
گرم کرد:
- فعلا به خیر گذشت. تو بخش بستریش کردم
دکتر نگاهش را به صورت پرستار گرداند:
- بچه رو بهشون نشون بدید تا دلشون آروم بگیره. وقتی نگرانیشون رفع شد به اتاق من
هدایتشون کنید. باید در مورد کودکشون سوالاتی ازشون بپرسم.
*
با صدای در، سرش را بلند کرد:
- بفرمایید تو
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۱۱
در حال مطالعه کردن یکی از آخرین مقالات، در مورد بیماریهای قلبی کودکان بود.
- سلام دکتر جان!
سرش را بلند کرد و مهران، همکلاسی دانشگاهی اش را دید
لبخندی بر کنج لبش نشست. به پای دوستش بلند شد و به طرفش رفت:
- سلام مهران جان! چه عجب یادی از ما کردی؟ این ورا؟
- یه خورده سرم خلوت شد گفتم بیام یه حالی ازت بپرسم.
دوستش را دعوت به نشستن کرد.
دکتر مهران رفیعی به سمت مبلی رفت که در کنار میز دکتر صداقت گذاشته شده بود. چشمش به
دفتری با جلد چرمی بر روی میز افتاد. دفتر را برداشت و کل برگه ها را با سرعت از هم رد کرد.
نگاهی به دکتر صداقت که متعجبانه به او زل زده بود افکند:
- یوسف! تو هنوز از این دفتر دست نکشیدی؟ تا کی؟
یوسف سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته به آهستگی گفت:
- تمام خاطرات گذشته و حال من تو این دفتره! چطوری میتونم از چیزی که با روحم عجین شده
دست بکشم؟
مهران خنده ی تلخی کرد
21 سال از بازگشتت به ایران میگذره! تو این ده سال من شاهد بودم که با چه سختی درس نیمه
کاره تو ادامه دادی و تخصص اطفال گرفتی؛ قدم به قدم در کنارت بودم و شاهد رنج کشیدنات،
بیدار خوابیهات، دلتنگیهات و گریز زدنهات در نیمه شب به کوچه و خیابون بودم! یوسف جان اون
زلیخا مرد، رفت. به دنبال یه زلیخای دیگه باش! شاید تو از اول در پیدا کردن زلیخات اشتباه
کردی؟ والا به خدا معصیت داره به زن یکی دیگه فکر کنی؟
یوسف نگاه پر از بهت و سرزنش بارش را به مهران انداخت:
- تو فکر میکنی من انقدر کثیفم که به زن برادرم نظر داشته باشم؟
پس چی؟ این بی تابیها مال چیه؟ این دلنوشته ها مال چیه؟
- هرچی باشه به بهجت بر نمیگرده! دلم تنگه مهران! دلم تنگه! دلتنگی که به سراغت بیاید بی
اختیار غرق می شی تو خاطرات دور و نزدیک. دلم هوای صداقت و خلوص و خضوع بچه های
پایگاه رو کرده، دلم واسه مناجاتهای سحرگاه ، نرمشهای صبحگاه و رزمهای شامگاهی اون موقع
ها تنگ شده . حیرونم مهران! حیرونم از این دو رویی ها و به پشت خنجر زدنها! دلم یه دوست
داشتن خالص میخواد. یک عشق ناب و پاک آسمونی که با زمان و دوری از بین نره! یه اعتماد
دونفره که شاهدش خدا باشه و ضمانتش وجدان! میفهمی مهران؟ دردم اینه مهران!
با صدای چند ضربه که به در نواخته شد، هردو به سمت در اتاق چرخیدند.
چند لحظه بعد از گفتن "بفرمایید تو" از طرف یوسف، در اتاق باز شد و زن بی پناه در آستانه در
ظاهر شد . شال مرتب شده و دکمه های درست بسته شده ی زن نشان میداد که شرایط روحی
بهتری نسبت به زمان ورود به بیمارستان دارد.
یوسف مؤدبانه زن را به نشستن روی مبل راهنمایی کرد.
مهران بلند شد و رو به یوسف گفت:
- دکتر جان، من برم دیگه! باید یه سَری به مریضهای تازه بستری شده بزنم.
یوسف دستش را دراز کرد و با لحن سپاسگزارانه ای گفت:
- لطف کردی مهران جان به دیدنم اومدی!
- خواهش میکنم. وظیفه بود.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤