20.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥هوش مصنوعی بخشی از وقایع کربلا را به تصویر کشیده ...
حال دلتون رو عوض میکنه ، حال دلتون عوض شد و چشمانتون بارانی ، برای نصرت جبهه حق دعا کنید.
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
@eshghe4harfe
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
نزدیکترینحالتِبندهبهخدا ،
وقتیاستکهدرحالِ
سجدهباشدوگریهکند ؛
انسانهرچهبهخاکنزدیكشود
بهخدانزدیکترمیشود . . .
Eshghe4harfe
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 از زبان آیتالله میرباقری بشنویم...
🔻آیا #مقاومت، جنگ طلبی است ؟!
🔻یا اینکه #سازش، جنگ طلبی است ؟
#ایران_همدل #موشک
#آمریکا #استکبار_جهانی
#وعده_صادق #ایران_قوی
#مرگ_بر_اسرائیل #اسرائیل
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
@eshghe4harfe
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللهمعجلالولیڪالفرج♥️
امام صادق ع فرمودند.
درخانه ای که. قران خوانده نشود
3گرفتاری درخانه پیش آید
1-برکتش کم شود
2-فرشتگان ازخانه بروند
3-شیاطین درخانه حضوریابند.
Eshghe4harfe
همیشه میگفت:
هروقت مشکلی براتون پیش اومد
ی تسبیح الهی برقیه بگید
خدا حتما به سه ساله ارباب نگاه میکنه و
مشکلتون حل میکنه :)
#شهیدحسینمعزغلامی
Eshghe4harfe
«غـــــرور»
هـديه ى شيطان است
و «محـــبت»
هـديه ى خـداوند،است ؛
عجیبــه...
هـديه ى شيطان را به رخ هم ميكشيم و
هــدیه ؎ خـداوند را از يكديگر پنهان میکنیم
#یاحسین
Eshghe4harfe
همراه کسی است که تو را تا خدا ببرد
مگرنه تا ابر ها که راهی نیست:)♥️
#عاشقانه
میدونی به این فکر میکنم اگه شهید بشم
مادرم بگه به جون دختر شهیدم ....
چی میشه عالی میشه!
کاش میشد واقعا
من یه جمله معروف دارم که میگه :
ای کاش کاش ها میشدند 😭
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۳۱
ماه منیر بدون پلک زدن در حالیکه لیوان آب در دستش بود، زیرلب گفت:
- امر ثواب... امر ثواب...
یوسف بدون گفتن کلمه ی دیگری از اتاق خارج شد تا ماه منیر وقت کافی برای فکر کردن و
تصمیم گیری داشته باشد.
با هر دانه از بافتنی اش که به میل میکرد، فکرش به سمت پیشنهاد یوسف کشیده میشد.
چه مدت گذشت؟ نمیدانست... همینقدر فهمید که فکرش هم به همراه آخرین دانه ی بافتنی اش
کور شد.
بافتنی را جلوی چشمش گرفت. نقش بافته شده بر پلیور زیبا و بی نظیر بود.
کلمات در ذهنش میچرخیدند:
- یوسف، امیر طاها، شناسنامه، آینده، آبرو، ازدواج صوری، امر ثواب، جهاد اکبر...
نمیدانست چه کند...
میلی متر، میلی متر کناره های پلیور را به هم وصل کرد. قسمتهای جدا از هم پلیور به هم دوخته شد
ولی هنوز تکه پاره های افکارش در کنار هم قرار نگرفته بودند.
سرش را به آسمان کرد:
- خدایا... چکار کنم؟
با صدای ن ق ن ق امیر طاها از روی مبل بلند شد.
طفلش گرسنه بود. بر لبه ی تخت نشست . کودک چشمانش را باز کرد و با دیدن چهره ی خسته
ی مادر لبخندی زد. پسرکش را شیرش داد.
همینطور که با دستش سر کم موی طفل را نوازش میکرد از ذهنش گذشت:
- امیر طاها شناسنامه میخواد، آینده میخواد، پدر میخواد...
دومرتبه به لبهای طفل که محکم در حال شیر خوردن بود، نگاهی انداخت و گفت:
- تو بگو چکار کنم؟
کودک شیشه شیر رها کرد
و لبخندی به ماه منیر زد:
- آقوووووووو.....
دومرتبه خود را به مادر چسباند و مشغول شیر خوردن شد
چشم ماه منیر به ساعت نصب شده روی دیوار افتاد. ساعت 10 صبح بود و او هنوز هیچ تصمیمی
نگرفته بود...
چشمهایش از بیدار خوابی و خستگی شب گذشته میسوخت. مشغول رسیدگی به امورات
صبحگاهی امیرطاها شد. در حال پوشاندن شلوارش بود که با بلند شدن صدای در، بدون آنکه
سرش را از روی تخت بگرداند گفت:
- بفرمایید تو
در باز شد و یوسف به داخل اتاق آمد:
- سلام خانم آرام
بوی ادوکلنی آشنا به مشامش خورد. سرد بود و تلخ. درست به طعم سرد و تلخ زندگیش!
با چشمانی که در آن بیخوابی و خستگی موج میزد، رو به یوسف کرد:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤