eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
804 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 با احساس سایه ی سنگینی که رویش افتاده بود، چشمهایش را باز کرد. یوسف روی امیر طاها خم شده بود و با چشمانی مهربان به او نگاه میکرد و زیر لب قربان صدقه اش میشد. نگاه یوسف به سمت چشمهای باز منیر کشیده شد و آهسته و با خواهش گفت: - اجازه میدید کنار امیر طاها بخوابم؟ همین سمت... ماه منیر پوزخندی زد و در دل گفت به بنیامین بیچاره ایراد میگیره. هنوز دو روز نگذشته... صدای یوسف او را به خودش آورد: - اگه راضی نیستید... خسته تر از آن بود که بخواهد باب حرفی را باز کند. به میان حرف یوسف دوید: - تخت بزرگه، اونطرف بخوابید... با من که کاری ندارید...! و بعد خودش را به سمت لبه ی تخت کشاند. یوسف در کنار امیر طاها جا گرفت و مشغول نگاه کردن او شد. ماه منیر لبخندی به پسرک خوابیده اش زد و پشت به یوسف خوابید. * ساعت از دو بعد ازظهر گذشته بود. از صبح به دنبال تنظیم وکالت طلاق بودند که تحویلش موکول شدبه چند روز بعد. برای امیر طاها شناسنامه گرفتند و درنهایت سر از صرافی در آوردند. امیر طاها بیتابی میکرد و هرچند دقیقه یکبار گریه میکرد و با تکانهای ماه منیر آرام میشد. تمام بعد از ظهر را یوسف صرف آموزش دادن کامپیوتر و اینترنت و چگونگی استفاده از برنامه ی OVOO به ماه منیر گذراند تا او بتواند از طریق آن امیر طاها را به او نشان دهد. یوسف در حال چیدن وسایلش در چمدان بود که ماه منیر پلیور بافته شده را از داخل چمدان خودش برداشت و به هال آمد. پلیور را به سمت یوسف گرفت: - قابل شما رو نداره... تو بیمارستان بافتمش ... میخواستم واسه تشکر بهتون بدم که نشد.. کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ ناصرا وَ دلیلا و عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً. ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو از تمام ِبغض هایی که در گلو دفن شده آگاهی یااباعبدالله :)
-اسمش رئیس جمهور بود؛ اما رسمش بسیجی بود . .! Eshghe4harfe
روضـة _ نشستم کنـارت.mp3
11.3M
-دلم‌براخنده‌هات‌تنگ‌شده💔 Eshghe4harfe
تنها کسانی مردانه می‌میرند که مردانه زیسته باشن🫂✋ Eshghe4harfe
دخترم من متعلق بہ آن سپاهی هستم کہ نمی‌خوابد و نباید بخوابد تا دیگران در آرامش بخوابند.. بگذار آرامشِ من فداۍ آرامش آنان شود و بخوابند!🙂💔 Eshghe4harfe
گفت‌سر‌چی‌شوخی‌نداری؟! یکم‌بهش‌بی‌احترامی‌بشه‌بهم‌میریزی؟ گفتم:چطور؟ گفت:میخوام‌ببینم‌کی‌ رو‌بیشتر‌دوست‌داری🫀؟ گفتم:من‌سر‌‌حضرت‌آقا‌‌سوزنی‌ شوخی‌ندارم👊🏼! Eshghe4harfe
ـ بچہ‌هامادریڪ‌دوره‌ی‌خاصے ازتاریخ‌هستیم . . هرڪدومتون‌بریددنبال‌اینڪہ بفهمیدمأموریت‌خاصِتون دردوران‌قبل‌ازظهورچیه!؟ شماالان‌وسط‌معرڪہ‌اید..! وسط‌میدون‌مین‌هستید.. بچه‌ها... ازهمین‌نوجوانےخودتونوبراۍ حضرت‌مهدۍعـج،آمادھ‌ڪنید'! حاج‌حسین‌یڪتا Eshghe4harfe
در مدینه مردی بود که هربار به چار چوب در خیره میشد؛ شانه هایش میلرزید...... 💔 Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 یوسف دست دراز کرد و پلیور را گرفت. نگاه تحسین آمیزی به نقشه های بافته شده در بالای پلیور کرد: - خیلی زیباست! به درد هوای سرد اونجا هم میخوره.. همینقدر که به یادم بودید و دیروز با حرفاتون آرومم کردید یه دنیا ممنونم. لبخندی به گرمی آفتاب بر چهره ی ماه منیر پاشید و پلیور را داخل چمدان گذاشت. ماه منیر با احساس گرمایی در گونه هایش به سمت آشپزخانه رفت تا شام را آماده کند. بعد از شام یوسف پاکتی را به همراه یک جعبه ی قرآن به دست ماه منیر داد. ماه منیر داخل پاکت را نگاه کرد. 24 عدد سکه ی بهار آزادی بود. با بهت پرسید: - اینا واسه چیه؟ یوسف روبرویش روی مبل نشست: - 24 تا سکه، مهریه ی شماست که بهتون بدهکارم... و همینطور قرآن داخل جعبه... این کارت عابر بانک هم مال شماست. رمزشو روش چسبوندم. مقداری پول به حساب روز شمار گذاشتم. سود ماهیانه ش اونقدر هست که نیاز شما و امیر طاها رو رفع کنه... ماه منیر جعبه ی قرآن را برداشت و بقیه را به سمت یوسف گرفت: - بگیرید ... مهریه د ینیه که شوهر به گردن زنش داره... نه من زن شما هستم و نه شما شوهر من... کارت عابر بانک هم نمیخوام... میرم سرکار. قرآن رو نگه میدارم چون پس دادنش کار درستی نیست اونم نه به حساب مهریه... یوسف که در دل چشم و دل سیری ماه منیر را می ستود گفت: - دوست ندارم تا زمانی که امیر طاها بزرگ نشده سر کار برید. وظیفه ی منه که هزینه ی مایحتاجشو تامین کنم. سکه ها رو هم بذارید باشه... من نیستم. ممکنه به کارتون بیاد. اتفاق که خبر نمیکنه ...! یوسف از جا بلند شد. نگاهی به ساعت انداخت نزدیک ۱۲ نیمه شب بود: - چیزی تا اومدن آژانس نمونده. میرم که حاضر بشم. سه ساعت قبل از پرواز باید فرودگاه باشم... راننده ی آژانس که زنگ آپارتمان را زد، یوسف چمدانش را داخل آسانسور گذاشت. کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ ناصرا وَ دلیلا و عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً. ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ مادر پهلو‌ شکسته:)🥀
یکسال گذشت...🥀 Eshghe4harfe
تسبیحات‌‌حضرت‌‌زهرا(علیهاالسلام ) روبدون‌ِ تسبیح‌‌بگید..! با‌بند‌بندھای‌ِ‌انگشت‌‌که‌بگی‌ روز‌قیامت‌‌همینا‌به‌‌حرف‌‌میان‌ شھادت‌میدن‌که‌‌باهاشون‌ذکرگفتی...! Eshghe4harfe
توجه🔈 🏴مراسم تشییع پیکر مادری ۱۸ساله🥺 امشب نیمه های شب... 🍃😔 بنا به وصیت مادر، کسی نباید از جریان خاکسپاری مطلع بشود ترجیحاً لباس باآستین های بلند بپوشید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با آمریکا خوب باشی نونت تو روغنه ⁦┄┄┅┅┅❅🖤❅┅┅┅┄┄ @eshghe4harfe ┄┄┅┅┅❅🖤❅┅┅┅┄┄