بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللهمعجلالولیڪالفرج♥️
◇ حرفِ حساب
✿ زن فرعون تصمیم گرفت که عوض شود، و پسر نوح تصمیمی برای عوض شدن نداشت...!
اولی همسر یک طغیانگر بود
و دومی پسر یک پیامبر...!!!
❗️ برای عوض شدن هیچ بهانه ای قابل قبول نیست این خودت هستی که تصمیم می گیری تا عوض شوی...
بعضی از چیزها دیر که شد،
بیفایده هستند
مانند بوسیدن پیشانی یک مرده
#خود_سازی
Eshghe4harfe
سمت چپِ صورتش پُر از ترکش بود
از بالا سر دور زدم و به سمتِ راست رفتم
چشمهایِ نیمهبازش را که دیدم خندیدم و گفتم:
حمید! شوخی بسه
پاشو دیگه به خدا نصف عمر شدم
حس میکردم دارد با من شوخی میکند
یا شاید هم خواب رفته... :)💔
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
Eshghe4harfe
_اینان چون دیگر اَبنای بشر
از خاک روییده اند،
امّا چون دیگران در خاک نمانده اند
و سر بر آسمان برآورده اند
و فقط هم اینانند که
از حقیقت باخبرند
و دیگران را نیز اینان خبر کرده اند ..
[شهیدسیدمرتضیآوینی ]
#شهدا
Eshghe4harfe
مادرم فاطمه باشد ، پدرم شاهِنجف
هردو عالم بهفدای پدرُ مادرِ من :)
#مادر
Eshghe4harfe
'🔗🗞'
بزودی فتنه هایی
در پیش خواهید داشت !
در آن روز من نیستم ؛
پشت آقا را خالی نکنید ...
ـ ــــ سلیمانۍِعزیز
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۱۰۳
لبهایش را به هم دوخت و محو معصومیت این زن بی پناه شد. در چشمهای منتظر ماه منیر بارقه
ای از امید جرقه زد.
یوسف از شوق عشقی که از این زن در وجودش پرورده بود، درپوست خود نمیگنجید.
لمس دستانش، به مشام کشیدن عطر تنش، اشتیاق شنیدن صدای گرمش و آرامش نگاهش
یوسف را غرق در لذت میکرد.
او کسی بود که طلوع عشق را به قلب یوسف هدیه کرد و با زیبایی کلام ، رفتار و صبرش یوسف را
در عشقش غرق کرد.
چشمانش را به نگاه مهربان یوسف که نشانه ای از لطف خداوند بود دوخت.
دل یوسف به حال بیتابی و بی تکلیفی چشمانش سوخت و او را به خودش فشرد:
- دیگه نمیذارم رنگ غم تو چشمات بشینه...
نگاه یوسف به سمت لباس مجلسی ماه منیر که توسط چوب رختی به دستگیره ی کمد آویزان
شده بود افتاد. با وجود اینکه یوسف به او تذکر نداده بود موقع خرید پوشیده ترین لباس را انتخاب
کرد.
دست برد و شال سر ماه منیر را برداشت و بوسه ای بر موهایش زد:
- بازگشت به کانادا بدون تو واسم سخت میشه! میتونی تنهایی مواظب پسرمون باشی ؟ قول
میدم به محض رفتن به کانادا دنبال ویزاتون باشم که بیاید پیشم... دیگه نمیخوام یه لحظه هم
جفتتون ازم دور باشید!
ماه منیر چشمان پر از لبخندش را به دهان یوسف دوخت و خودش را در آ..غ.ش شوهرش مچاله
کرد.
صدای گرم یوسف در گوشش پیچید:
- دوست داری افسانه ی خلقت زن رو از زبون شل سیلور استاین، شاعر و نویسنده ی آمریکایی
بشنوی؟
ماه منیر با تون صدایی آهسته گفت:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤