🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۱۰۶
#پارت_آخر🌱
چه عیبی ؟
خداوند فرمود:
- حیف که قدر خودش رو نمیدونه!
صحبت یوسف که به اینجا رسید، اشک از چشمان ماه منیر سرازیر شده بود و هق هق گریه
میکرد. فقط فرشته و خداوند میدانست که این زن تمام هیجان و شوقش را از طریق اشکهایش
به نمایش گذاشته است. یوسف سرماه منیر را از روی سینه اش بلند کرد. با چشمان مهربان در او
نگریست. اشکهایش را با سر انگشتانش گرفت:
- خانمی چرا گریه میکنی؟
ماه منیر سر به زیر انداخت و سعی کرد گریه اش را فرو خورد!
یوسف با چشمانی خندان گفت:
- نگفتی میتونی به تنهایی از پس پسر کوچولومون بر بیای تا من ویزاتونو درست کنم؟
ماه منیر خندان و سر بزیر با تون صدایی آهسته گفت:
- مگه تا حالا کی مراقبش بوده؟
یوسف بینی ماه منیر را بین دو انگشتش گرفت:
- خانمی قرار نشد سهل انگاریمو بهم یاد آوری کنی دیگه؟
صدای مادر یوسف به گوش رسید:
- نمیاید بیرون...؟ بنیامین و بهجت رفتن... !
ماه منیر از جا بلند شد که یوسف دستش را کشید و او را نشاند. با شیطنت خاصی چشم در چشم
زنش دوخت:
- اول...اول...
🌱🌱🌱
دلنوشته های یوسف
خداوند با لبخند گفت:
این زن است .
وقتی با او روبرو شدی
مراقب باش که او داروی درد توست.
بدون او تو غیرکاملی .
مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیارشکننده است .
من او را آیت پروردگاری ام برای تو قرار دادم.
نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟
من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام.
پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری، به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را
نظر میانداز،
و
حرمت حریم صورتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم...
و
من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤