عشقـہ♡ چهارحرفہ
﴾﷽﴿ ♡ماموریتــ شبانہ♡ مقدمه*** من از
. ﴾﷽﴿
♡ماموریتــ شبانہ♡
#پارتــ_اول
خوابم نمیآمد، انگار کسی وارد اتاق میشد خودم را به خواب زدم، او به سراغ من آمد با انگشتهایش چشم هایم را باز کرد.
آرام چشمهایم را باز کردم و شروع به جیغ زدن کردم، تمام اعضای خانواده بیدار شدن و با من شروع به جیغ زدن کردند.
کلاهش را ورداشت و گفت: آرام باش محمد منم کمیل.
دست از جیغ زدن ورداشتم و گفتم: سنگ کوب کردم برادر آخه این چه شوخی بود
خب بگو دیگه چه کارم داری؟
همون موقع مادر داد زد گفت: چیزی شده محمد؟
نه مادر. بعداً براتون توضیح میدم فعلا مهمون دارم کسی بالا نیاد.
- چه خبر؟
-خبری نیست خبرا دست شماست
-راستی نباید بهت کلید خونمون می دادم که غافلگیرم کنی
-ببخشید دیگه حالا می خوای از م پس بگیری؟
- این دفعه رو می بخشمت ولی دیگه تکرار نشه
- هه هه هه هه هه
- عِه به فرمانده می خندی
-آقای فرمانده نمی خوای من مرخص کنی کار دارم
- باش نگا کن این یه گوشیه قدیمیه که مال خواهر بزرگم بوده سارا هم تازگی برای تولدم یه گوشی خریده من که نمی تونم از دوتا گوشی استفاده کنم میدونم کمه و قیمتش پایینه ولی برای ارتباطمون خوبه توام که گفتی قرار نیس فعلا کسی برات گوشی بخره
- دست شما درد نکنه چرا زحمت کشیدید ما که راضی...
- بس کن کمیل
- بابت گوشی ممنون من دیگه باید برم
-باش
-اخ فراموش کردم سحری اوردم
-چیه؟
-همبرگر
-پس بیا سریع بخوریم که اذونه
-بابت گوشی ممنون
-بابت سحری ممنون
- علی به همرات برادر. انشاء الله همدیگرو مسجد نماز صبح میبینیم.
- برادر؛ الان اذانه بهتره همینجا نماز بخونی منم دیگه برم یا علی
- پس ساعت هشت همدیگرو تو مسجد میبینیم.
بعد از اینکه کمیل رفت نماز خواندم و از خستگی غش کردم. پنج دقیقه بیشتر نخوابیدم که سارا اومد و گفت: پاشو دیگه. چقدر میخوابی؟! بگو دیشب چی شد؟!
گفتم: آبجییییییی به خدا همین الان خوابیدم.
- دیشب مهمونت کی بود.
- سارا از ساعت ۸ صبح دیروز نخوابیدم. بذار بخوابم.
- تا نگی دیشب چه خبر بود نمیذارم بخوابی.
- کمیل بود.
- پس چرا جیغ زدی؟
- اگه یهویی یکی بیاد بالا سرت چی کار میکنی؟
- خب حق با تو ولی چرا درو بستی؟
- دیگه بقیش خصوصیه.
- باشه دیگه فضولی نمیکنم.
- ممنون که نذاشتی بخوابم.
- خوب الان بخواب.
- خواهرم ساعت هفتِ من دیگه وقت ندارم بخوابم چون ساعت هشت قرار دارم.
- پس یک ساعت وقتداری.
- ببخشید آ. باید پیش مامان هم برم. حالا خانومی کی بخوابم؟
پا شدم رفتم پایین کمی پیش مامان بودم و رفتم مسجد. کمیل و تو راه مسجد دیدم. با هم به مسجد رفتیم. تو حیاط مسجد بودیم اومدیم حرف بزنیم که سینا آمد و گفت: به به برادرهای مذهبی.
گفتم: برادر ما الان وقت نداریم. با اجازتون.
رفتیم به کنج مسجد. کمیل گفت: امشب عملیات با توست.
- گفتم: امشب میشه تو هم با من بیایی؟
- محمد بچه شدی؟!
- از دیروز صبح نخوابیدم. احتمال داره خونه برم نتونم بخوابم.
- باشه اما سعی کن بخوابی چون من کمی بیشتر از کتاب نخوندم
- سعی میکنم.
-باشه یاعلی
@eshghe4harfe
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_اول
#خانومہ_شیطونہ_من
بِـهنامِآنڪهبا؏ـشـق،
نوربهجاݧآدمےدمید❥
#باران
_پوووووف مامان جان بی خیال ما شو😫
مامان: چی چیو بی خیال پاشو پاشو ببینم ،دختر لنگه ظهره خجالت بکش😠
_چشم الان پا میشم
با بی حالی از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت سرویس بعد شستن دستو صورتم از اتاق رفتم بیرون که در نیمه بازه اتاق بابک بدجور بهم چشمک میزد 😁 اخ اخ یه فکر شیطانی به سرم زد از لای در نگاه کردم دیدم خوابیده الهییییی داداشم گوگولی مگولی میو بخورتت 😁😂
آروم در و باز کردم و مثل این دزدا رو نوک پا بلند شدم و رفتم سمت تخت جوری بالشتش و گرفته بود تو بغلش و فشار میداد اگه آدمی به جا بالش بود الان خفه شده بود بیچاره😢
خوب خوب بریم سر نقشه خودمون این داداش ما رو موهاش خیلی حساسه😁 از اونجا که خوابش خیلی سبک بود تا دست کردم تو موهاش و کشیدم جوری از خواب پرد و فریاد زد که فکر کردم سکته کرد داداشم😰😂
هنوز دو هزاریش نیوفتاده بود و با گیجی به اطرافش نگاه میکرد زود رفتم از اتاقش بیرون که صدای فریادش بلند شد
بابک:باراااااااااااااااااااااااااااااااان میکشششششمت🗣
اوه اوه اوضاع خیطه
آروم سرم و از لای در اتاق بردم داخل و گفتم: اخ اخ داداش گلم موهات چی شده الهییی دردت گرفت؟🤨
با تموم شدن جملم خیز برداشت طرفم که موندن و جایز ندونستم و الفرارررررررر🏃♀🏃♀🏃♀🏃♀🏃♀🏃♀🏃♀
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
💚#پارت_اول
🌱 #هرچی_تو_بخوای
🌿#رمان_عارفانهــ
-سلام مامان خوب و مهربونم
-علیک سلام دختر خوب و مهربونم.بیا بشین باهم چایی بخوریم.
-چشم،بابا خونه نیست؟
-نه،هنوز نیومده.
برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم...
مامان نصف چاییشو خورده بود و به من نگاه میکرد.
گفتم:
_مامان!از اون نگاهها میکنی،بازم خبریه؟
مامان لبخند زد و گفت:
_خوشم میاد زود میفهمی.
-مامان،جان زهرا بیخیال شین.
-بذار بیان،اگه نخواستی بگو نه.
-مامان،نمیشه یه کاریش کنین،من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.میخوام درس بخونم.
-بهونه نیار.
-حالا کی هست؟
-پسرآقای صادقی،دوست بابات.
-آقای صادقی مگه پسر داره؟!!!
مامان سؤالی نگاهم کرد.
-مگه نمیدونستی؟
بعد خندید و گفت:
_پس برای همین باهاشون گرم میگرفتی؟!!
-مگه دستم به سیما و سارا نرسه.داداش داشتن و به من نگفتن.
مامان لبخند زد و گفت:
_حالا چی میگی؟بیان یا نه؟
بالبخند و سؤالی نگاهش کردم و گفتم:
_مگه نظر من برای شما مهمه؟
مامان لبخند زد و گفت:
_معلومه که مهمه.میان،اگه نخواستی میگی نه.
خندیدم و گفتم:
_ممنونم که اینقدر نظر من براتون مهمه.
مامان خندید.گفتم:
_تا حالا کجا بوده این ستاره ی سهیل؟
مامان باتعجب نگاهم کرد.با اشاره سر گفتم
_چیشده؟
-مطمئنی نمیدونستی پسر دارن؟!!
-وا!!مامان یعنی میگی من دروغ میگم؟!
مرموز نگاهم کرد و گفت:
_پس از کجا میدونی اسمش سهیله؟
جا خوردم....
یه کم به مامانم نگاه کردم،داشت بالبخند به من نگاه میکرد.
سرمو انداختم پایین.وسایلمو برداشتم برم توی اتاقم،مامان گفت:
_پس بیان؟
گفتم:
_اگه از من میپرسین میگم نه.
-چرا؟
بالبخند گفتم:
_چون نمیخوام سارا و سیما خواهرشوهرام باشن.
سریع رفتم توی اتاقم...
منتظر عکس العمل مامان نشدم.حتما میخواست بهم بگه دختره ی پررو،خجالت بکش.
وسایلمو روی میزتحریرم گذاشتم و روی تخت نشستم.
دوست نداشتم برام خاستگار بیاد.
درسته که خوشگلم ولی بیشتر حجاب میگیرم که کمتر خوشگل دیده بشم،اما نمیدونم حکمتش چیه که هرچی بیشتر حجاب میگیرم تو دل برو تر میشم.
با همه رسمی برخورد میکنم.
تا وقتی هم که مطمئن نشم خانمی که باهاش صحبت میکنم پسر یا برادر مجرد نداره باهاش #گرم_نمیگیرم،فقط لبخند الکی میزنم.
با آقایون هم #رسمی_تر برخورد میکنم.تا مجبور نشم با مردهای جوان #صحبت_نمیکنم.با استادهای #جوان کلاس نمیگیرم که مبادا مجرد باشه،با استادهای پیر هم کلاس نمیگیرم که مبادا پسرمجرد داشته باشه.خلاصه همچین آدمی هستم من.
مامان برای شام صدام کرد....
بابا هم بود.خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد،ولی چاره ای هم نبود.
-سلام بابا،خسته نباشید.
-سلام دخترم.ممنون.
مامان دیس برنج رو به من داد و گفت:
_بذار روی میز.
گذاشتم و نشستم.سرم پایین بود.مامان بشقاب خورشت رو روی میز گذاشت و نشست.باباگفت:
_زهرا
بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم:
_جانم
-مامانت درمورد خانواده ی آقای صادقی بهت گفته؟
به مامان نگاه کردم و گفتم:
_یه چیزایی گفتن.
-نظرت چیه؟بیان؟
سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم.
آقای صادقی و خانوادهش آدمهای خوبی بودن ولی....
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•