عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_بیست_و_پنجم دو روز بود ک
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_بیست_و_ششم
وقتی آماده شدم با محدثه سوار ماشین اردوگاه شدیم
بعد نیم ساعت رسیدیم بیمارستان
من رو به اقای تهرانی: ما میریم پیش زینب
اقای تهرانی: باشه شما برین ما تو راهرو هستیم
سرمو تکون دادم و با محدثه رفتیم سمت اتاق زینب
تو راهرو یکی از دوستای دوران بچگیمو دیدم
من: محدثه تو برو من بعد میام
محدثه: باشه
اومد بره که یهو انگار چیزی یادش اومده باشه برگشت طرفم
محدثه: واااای هیچی
نخریدم
من: یه مغازه کنار بیمارستان هست میتونی اونجا بخری
محدثه: اهان باش پس من رفتم سرمو تکون دادم و
رفتم سمت نسیم
من: به به سلام دوست قدیمی
برگشت طرفم اول خوب نگاهم کرد
یهو جییغ کشید
نسیم: واااااای خودتی سلینا
من: نه روح عمه بابا بزرگمه
نسیم بدون توجه به
حرفم سفت بغلم کرد
داشتم خفه میشدم
یهو صدا اقای تهرانی اومد
اقای تهرانی: اجی
خفش کردی بدبختو
جاااانم نسیم اجی اینه😳
[محدثه]
هرچی نگاه کردم مغازه ندیدم
رفتم سمت نگهبان بیمارستان
من: سلام ببخشید مغازه کجاست
نگهبان: اونور خیابون روبه رو بیمارستان
من: ممنون
نگهبان: خواهش میکنم
ماشاالله به چشمام مغازه به این بزرگی ندیدم 🤦♀
این سلینا هم آدرس درست بلد نیست بده
رفتم مغازه و چنتا آبمیوه و کمپوت گرفتم
از مغازه اومدم بیرون تا خواستم از خیابون رد بشم که یه ماشین به سرعت اومد طرفم
شکه شده بودم و نمیتونستم تکون بخورم
تو لحظه اخر زود رفتم عقب
نشستم رو زمین که یه خانومی که داشت از اینجا رد میشد اومد طرفم و پرسید: حالتون خوبه چیزیتون نشد خانم
من: نه ممنون حالم خوبه فقط فشارم افتاده
وقتی مطمئن شد حالم خوبه رفت
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_بیست_و_پنجم #خانومہ_شیطونہ_من گوشی و گذاش
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_بیست_و_ششم
#خانومہ_شیطونہ_من
خل شد بچه خدا شفاش بده
اون چیزی که بابک کرده بود دهنم و نگاه کردن دیدم یه لواشک که شبیه پستونک بچه بود 😕
از تو دهنم درش آوردم و گفتم: این چه کاری بود کردی هاااا
بابک از زور خنده نمیتونست حرف بزنه گوشیش و گرفت طرفم و دوباره شروع کرد به خندیدن گوشیش و گرفتم یه نگاه به عکس که روی صفحه بود کردم و بی توجه بهش اومدم گوشی و دوباره بدم به بابک که یهو انگار بهم برق وصل کرده باشن زود دوباره عکس و آوردم یاااااا خدا
من با چشمایی که اندازه بشقاب شده بود و لپ هایی سرخ و لواشک پستونکی تو دهنم کپ بچه کوپولو ها شده بودم😑
یه بار دیگه به عکس نگاه کردم و خودم زدم زیر خنده 😂
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16440569257524
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️