eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
803 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_بیست_و_پنجم دو روز بود ک
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ وقتی آماده شدم با محدثه سوار ماشین اردوگاه شدیم بعد نیم ساعت رسیدیم بیمارستان من رو به اقای تهرانی: ما میریم پیش زینب اقای تهرانی: باشه شما برین ما تو راهرو هستیم سرمو تکون دادم و با محدثه رفتیم سمت اتاق زینب تو راهرو یکی از دوستای دوران بچگیمو دیدم من: محدثه تو برو من بعد میام محدثه: باشه اومد بره که یهو انگار چیزی یادش اومده باشه برگشت طرفم محدثه: واااای هیچی نخریدم من: یه مغازه کنار بیمارستان هست میتونی اونجا بخری محدثه: اهان باش پس من رفتم سرمو تکون دادم و رفتم سمت نسیم من: به به سلام دوست قدیمی برگشت طرفم اول خوب نگاهم کرد یهو جییغ کشید نسیم: واااااای خودتی سلینا من: نه روح عمه بابا بزرگمه نسیم بدون توجه به حرفم سفت بغلم کرد داشتم خفه میشدم یهو صدا اقای تهرانی اومد اقای تهرانی: اجی خفش کردی بدبختو جاااانم نسیم اجی اینه😳 [محدثه] هرچی نگاه کردم مغازه ندیدم رفتم سمت نگهبان بیمارستان من: سلام ببخشید مغازه کجاست نگهبان: اونور خیابون روبه رو بیمارستان من: ممنون نگهبان: خواهش میکنم ماشاالله به چشمام مغازه به این بزرگی ندیدم 🤦‍♀ این سلینا هم آدرس درست بلد نیست بده رفتم مغازه و چنتا آبمیوه و کمپوت گرفتم از مغازه اومدم بیرون تا خواستم از خیابون رد بشم که یه ماشین به سرعت اومد طرفم شکه شده بودم و نمیتونستم تکون بخورم تو لحظه اخر زود رفتم عقب نشستم رو زمین که یه خانومی که داشت از اینجا رد میشد اومد طرفم و پرسید: حالتون خوبه چیزیتون نشد خانم من: نه ممنون حالم خوبه فقط فشارم افتاده وقتی مطمئن شد حالم خوبه رفت •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_بیست_و_پنجم #خانومہ_شیطونہ_من گوشی و گذاش
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ خل شد بچه خدا شفاش بده اون چیزی که بابک کرده بود دهنم و نگاه کردن دیدم یه لواشک که شبیه پستونک بچه بود 😕 از تو دهنم درش آوردم و گفتم: این چه کاری بود کردی هاااا بابک از زور خنده نمیتونست حرف بزنه گوشیش و گرفت طرفم و دوباره شروع کرد به خندیدن گوشیش و گرفتم یه نگاه به عکس که روی صفحه بود کردم و بی توجه بهش اومدم گوشی و دوباره بدم به بابک که یهو انگار بهم برق وصل کرده باشن زود دوباره عکس و آوردم یاااااا خدا من با چشمایی که اندازه بشقاب شده بود و لپ هایی سرخ و لواشک پستونکی تو دهنم کپ بچه کوپولو ها شده بودم😑 یه بار دیگه به عکس نگاه کردم و خودم زدم زیر خنده 😂 ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16440569257524 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️