عشقـہ♡ چهارحرفہ
. ﴾﷽﴿ ♡ماموریتــ شبانہ♡ #پارتــ_اول خوابم
﴾﷽﴿
♡مامورت شبانہ♡
#پارت_دوم
رفتم خونه مثل همیشه گزارش کارام رو به مامان دادم. مامان از سرکله زدند بااین حسود هاخیلی خوشش نمیآمد اما از تسلیم شدن جلوی این بد صفت هامتنفر بود. ولی هیچ وقت تنفرش کار دستش نمیداد. مامان که همیشه نصحیت میکرد میگفت: محمد نمیخوای دست از این کارات ورداری؟ درسته که نباید جلوی چنین کسانی بی حرکت باشی اما تو خیلی مقاومت میکنی آخر با این کارای های چندنفرتون کار دستمون میدید.
حق داشت مامان چون تا حالا خیلی درد سر درست کردیم.
نصیحت های مامان تاساعت 3 طول کشید.
مامان همش می گفت: «الحق که مثل باباتی چون بابا همش ماموریته. امامن فقط چند روز از هفته شب ها خونه نیستم من مثل بابا ام؟ از نظر مامان به کار های ما ماموریت
نمی گند نظر مامان مهمه اما من کلمه ی ماموریت دوست دارم.
بعد از شنیدن نصیحت های مامان نهار عصرانه رفتم بخوابم که بابا صدا کرد محمدمحمد پسرم بیا بابا اومده. رفتم پایین صورتم شستم بعد بابا را بغل کردم ورفتم براش چایی بیارم که گفت: بیا پیشم بشین سارا چایی مییاره.
-نه ممنون روزم
-باش
در حالی که دلم میخواست بخوابم رفتم. بابا شروع کرد به گزارش گرفتن. دوباره همون آش همون کاسه اما این دفعه بابا به جای نصیحت تحسینم میکرد. گفت وگو من بابا تا ساعت 5 طول کشید. دیگه گفتم اجازه دارم بخوابم؛ که کار جدید جور شد. ظرف شستن وکمک به درس های سارا. این کارها تا ساعت 7 طول کشید. دیگه چشمام قرمز شده بود. سرم درد گرفت. دیگه گفتم اجازه دارم بخوابم؛ که کار جدید جور شد. دیگه چون باید میخوابیدم به مامان گفتم مامان گلم من خیلی وقت نخوابیدم از دیروز ساعت 5 صبح نخوابیدم. مامان که این رو شنید شوکه شد. بعد گفت: سریع برو بخواب.
رفتم تو اتاقم متوجه ده پیام از تریق لبتاب و دوازده تا پیام هم با گوشی شدم. فهمیدم قرار گروه مخالف 2 ساعت دیگه است. وباید با کمیل حرف بزنم. به کمیل تلفن زدم.
- سلام.
-علیک سلام میدونی چقدر سعی کردم با هات ارتباط برقرار کنم. آ قا محمد موفق به خوابیدن شدی.
-نه برو سر اصل مطلب.
-باشه این بی حیا ها لای این همه پسر خواهرشونم آوردن. خواهرت راضی کن باهمون بیاد تا از نقشه شون سر دربیاریم.
-سارا؟
-آره
- سارا هیچی نمودنه
-مامانت می دونه؟
-تقریبا
-مامانت یا خودت براش توضیح بده
- باشه
- راستی اگه نمی تونی بیای خواهرت را تنها بفرست
-کمیل امکان نداره خواهرم را تنها ساعت 10 شب بذارم.
-باشه یاحق.
-علی به همرات برادر.
سریع پایین رفتم مامان گفت: چرا نه خوابیدی؟
-یک کار برام پیش آمده.
-کارت بگو من میکنم چشمامت کاسه خونه.
- مامان سارا راضی کن امشب با من بیاد و براش توضیح بده.
-سارا؟
@eshghe4harfe
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ــــــــ★ــــــــ★ــــــ★ـــــــ★ــــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پـارت_اوݪ بِـهڹامِآ
⚡️ـــــ★ــــ★ــــــ★ـــــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_دوم
من: اره تنها میره ولی
خونشون نزدیکہ
مهدی: اهان
بعد راه افتاد منو هادی
هم دنبالش
وقتی رسیدیم رفتم اتاقم
و لباسام و عوض کردم
تو فکر امشب بودم که
صدایی مامان اومد
مامان: دخترم بیا نهار بخور
من: چشم اومدم
بلند شدم رفتم آشپزخونه
و بعد اینکه غذام تموم شد از مامان تشکر کردم و رفتم تو
اتاقم که یکم بخوابم
نمیدونم چقدر خوابیده
بودم اما با صدا مامان بیدار شدم
بلند شدم رفتم یکم اب به
صورتم زدم و اومدم
آماده شدم و چادرم و پوشیدم
و رفتم پیش مامان تو سالن
من: مامانی من رفتم
مامان: محدثه هست خوب دیگه نه
من: اره مامان باهم میریم
مامان: باش به سلامت یادت نره زنگ بزنی مهدی یا هادی بیان دنبالت
من: چشم خدافظ
مامان:خدافظ
از خونه که اومدم بیرن
یکم ترس داشتم چیه ترسو هم خودتونید خوب تاهالا
تنها بیرون نرفتم
تو خیابون پشه هم پر
نمیزد چه برسه به آدم
آروم آروم داشتم میرفتم
که سه تا پسر اومدن
طرفم محل ندادم و به راهم ادامه دادم ولی همینجوری دنبالم میومدن
وای خدای من اینا
چرا دست از سرم برنمیدارن
😰 خدایا خدمو بهت سپردم
نزار دست اینا بهم بخوره.
چادرم و آوردم جلوتر و
سفت گرفتمش
پسره: کجا حاج خانوم درخدمت باشیم
جوابش ندادم و به
راهم ادامه دادم ایناهم
ولکن نبودن وایی
خدایااااا این سه نفر کم بود
یه پسره دیگه داشت از
جلو میومد هوا دیگه کم کم
داشت تاریک میشد اخ
خدایا مسجد دیر شد
الان نماز شروع میشه
پسر که بهمون رسید روبه
اونا با لحن خاصی گفت: ببخشد کاری با خانوم داشتین
اون پسرا هم که معلوم بود ترسیدن
با تته پته گفتن: نـ.. ـہ نـہ
و فلنگ و بستن
صدا پسره چه آشنا بود
برگشتم سمت پسره کـــہ
یاااااا امام حسین خودت
کمکم کن 😥
من: دا..دا..شـ..ش هـ.. ـادی مگه تو تــ..ـو اداره نبودی
هادی همون طور که
ابروهاش و انداخته
بود بالا گفت :جانم خواهری نچ یچیزی یادم رفته بود اومدم ببرم اممم
راستی محدثه خانوم کجان نمی بینمشون
من: گفت سر خیابون منتظرم می ایسته
هادی با دوقدم خودشو بهم رسوند و گفت: ولی شما یچیزی دیگه به ما گفتین نه🤨
آب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم: داداشی خوب خوب الان نماز شروع میشه بعد توضیح میدم باشهههه داداشـــی😊
هادی: خر نمیشم ولی چون نماز دیر میشه باشه
با هادی راه افتادیم
سر خیابون محدثه وایستاده
بود و هی اینور و اونور
و نگاه میکرد وقتی منو
دید اومد طرفم
هادی: سلام
محدثه : سلام اقا هادی
من : سلام
محدثه: سلام معلومه کجایی
من: ببخشید بعد توضیح میدم فعلا بریم مسجد
محدثه: باش
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_اول #خانومہ_شیطونہ_من بِـهنامِآنڪهبا؏ـ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_دوم
#خانومہ_شیطونہ_من
من بدو بابک بدو همینجوری تو سالن دنبال هم می دویدیم بابک هی داد میزد وایسا ولی کو گوش شنوا انقدر دویده بودم نفسم بند اومده بود ولی باران و کم آوردن محاله رفتم پشت مبل وایستادم و برای بابک زبون درازی کردم بابک تا اومد خیز برداره طرفم یهو صدای گریه باراد بلند شد چشما هر دومون گرد شد برگشتم دیدم وسط سالن نشسته و داره گریه میکنه
من: بیا خوب شد بچه و ترسوندی
بابک: تقصیر تو بود
من: حالا بیا برو ساکتش کن به من چه 🤷♀
بابک همون جور که قربون صدقش میرفت بلندش کرد و رفت اتاقش اووف بخیر گذشت وگرنه بابک منو زنده نمیزاشت😁
رفتم تو آشپز خونه که دیدم مامان داره غذا و هم میزنه یهو صدای بابک و کنار گوشم شنیدم
بابک: باراد و بگیر یه نقش دارم 😁
اووم به به نقشه های بابک حرف نداره 👌باراد و از بغلش گرفتم که آروم از پشت به مامان نزدیک شد وبغلش کرد که مامان با ترس گفت : نکن حامد الان بچه ها میان😰
از زور خنده قرمز شده بودم معلوم بود بابک هم به زور داره خودشو کنترل میکنه نخنده مامان برگشت که نگاهش خورد به بایک و چشاش گرد شد یهو با عصبانیت داد زد: میکشمتون 😡
منو بابک دو پا داشتیم ده تا دیگه هم قرض کردیم و الفرار وقتی رسیدیم به سالن فقط تونستم باراد و بزارم رو زمین بعدش از خنده منفجر شدم پشت بندش صدای خنده بابک هم به هوا رفت🤣🤣🤣🤣
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16440569257524
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
💚#پارت_دوم
🌱 #هرچی_تو_بخوای
🌿#رمان_عارفانهــ
آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی نه اونجوری که من بخوام...
باباگفت:
_آقای صادقی آدم خوبیه. من پسرشو ندیدم.تا حالا خارج از کشور درس میخونده،ولی به نظرمن بهتره بیان.فکرمیکنم ارزشش رو داشته باشه آشنا بشیم.
وقتی بابا اینجوری میگه یعنی اینکه بیان.
بابا کلا همچین آدمیه،خیلی وقتها به بچه هاش اختیار میده ولی حواسش هست هرکجا لازم باشه میگه بهتره اینکارو بکنی ولی وقتی میگه بهتره اینکارو بکنی یعنی اینکارو بکن.
ماهم که بچه هاش هستیم به درستی حرفهاش ایمان داریم.
من دیگه چیزی نگفتم.بابا گفت:
_پس برای آخر هفته میگم بیان.
بعد به مامان گفت:
_هرچی لازم داری بگو تا بخرم.
بعد از شستن ظرفها و تمیز کردن آشپزخونه رفتم توی اتاقم. گوشیم زنگ میزد. ریحانه بود. گفتم:
_سلام بر یار غارم.
-سلام.کجایی تو؟ این همه زنگ زدم.
-خب متوجه نشدم. چرا میزنی؟ حالا کار مهمت چی بود مثلا؟
-فردا میای کلاس استاد شمس؟
-آره.چرا نیام؟
-بچه ها اعتراض دارن بهت. میگن وقت کلاسو میگیری.
-من وقت کلاسو میگیرم؟ تا استاد شمس چیزی نگه که من جواب نمیدم. این بچه ها چرا به اون اعتراض نمیکنن؟
-خیلی خب حالا. منکه طرف توأم. پشت سرت حرف درست کردن.
-چه حرفی؟
-میگن میخوای توجه استاد رو جلب کنی.
بالحن تمسخرآمیزی گفتم:
_آره،با مخالفت کردن باهاش و با دعوا.
-ول کن بابا.فردا میبینمت. کاری نداری؟
ریحانه اینجور وقتها میفهمه باید سکوت کنه.خنده م گرفت. باخنده گفتم:
_دفعه ی آخرت باشه ها.
ریحانه هم خندید.خداحافظی کردیم.
به کتابهام نگاهی کردم.
کتاب درسی برداشتم،نه..الآن حوصله ی اینو ندارم. با دست کتابها رو مرور میکردم. آها! خودشه.
✨نهج البلاغه✨ رو برداشتم. بازش کردم. یکی از خطبه ها اومد. چند بار خوندم. یه چیزهایی فهمیدم ولی راضیم نکرد. شرحش رو برداشتم.اونم خوندم.خیلی خوشم اومد،اصطلاحا جگرم حال اومد.
خیلی باحالی امام علی(ع)،نوکرتم.الان نماز حال میده،وضو که دارم،
حجابمو درست کردم. سجاده مو پهن کردم،...
خب نماز چی بخونم؟
مغرب وعشاء که خوندم،نماز شب هم که زوده. من نمیدونم خداجون،میخوام نماز بخونم دیگه،آخه خیلی ماهی.
خودت یه کاریش بکن..الله اکبر..بعد از نماز از نیت خودم خنده م گرفت.
گفتم:
_خداجون تو هم با من حال میکنی ها! چه بنده ی دیوانه ای داری،همش از دستم میخندی دیگه.
دیر وقت شد. رفتم روی تخت خواب،رو به آسمان گفتم:
_خداجون! امشب خسته م. بذار یه امشبو بخوابم.با التماس گفتم:
_بیدارم نکن،باشه؟..ممنونم.
نصف شب از خواب بیدار شدم....
مگه ساعت چنده؟
به ساعت نگاه کردم،تازه چهار و نیمه، یه ساعت دیگه اذانه.
به آسمان نگاه کردم،گفتم:
_خدایا!اینقدر با من شوخی نکن. یه امشبو میذاشتی بخوابم.منکه میدونم دلت برام تنگ شده،باشه،الان بلند میشم،خیلی مخلصیم.
رفتم وضو گرفتم و...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•