عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_سی_و_یکم [زینب] صدای
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_سی_و_دوم
زود چشم بستم تا غرق نشم
تو این نگاه سبز
پوذخندی اومد رو لب
انگار این چشمای سبز قرار بود
بشه عذاب جونم
سرمو انداختم پایین
من: چی از جونم می خوایین
پسره اومد طرفم و کنارم
رو دو زانو نشت
پسره با ابرو های بالا پریده گفت: چی میخوام خــــب همه اطلاعات
با تمسخر نگاهش کردم
من: اوووم بعد منم میدم
پسره: اره میدی
من: از کجا انقدر مطمئنی
پسره: از اونجا که من میگم
غرور توی چشماش موج میزد
من: وُوُوُوُ اگه به حرفت گوش ندم🤨
پسره: یه بلایی سرت
میارم که هر ثانیه صدبار آرزوی
مرگ کنی
همون موقع عسل اومد داخل چشم از این دختره چندش گرفتم
اگه لباس نمی پوشید سنگین تر بود😏
یه تاپ کوتاه قرمز و
دامن کوتاه مشکی
با ناز و عشوه اومد طرف این پسر و دستشو گذاشت
روی شونه پسره
عسل: آلمان عــژیــژم شیلام
جاان آلمان😳
پسره: صد بار گفتم درست حرف بزن اسم منم جرعت داری یه بار دیگه اینجوری بگو
عسل: وااا آرمان عزیزم خب هالا
پسره که فهمیدم اسمش
آرمانه برگشت طرف عسل
و طوری نگاهش کرده که فکر کنم خیس کرد خودشو
من: عوووق🤢
قیافه من دیدنی بود
صورتم از چندش جمع شده بود
چش جنگلی(عجب اسمی براش انتخاب کردم)یه لحظه نگاهش افتاد
به قیافه من
فکر کنم خندش گرفت چون قرمز شد
و سرش انداخت پایین
وااااو این جنگلی خنده
هم بلده نهههه بابا😳
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_سی_و_یکم #خانومہ_شیطونہ_من انقدر تو فکر ب
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_سی_و_دوم
#خانومہ_شیطونہ_من
دوساعتی از رفتن خانواده ابراهیمی می گذشت تو اتاقم روی تختم دراز کشیده بودم که چنتا تقه به در خورد
من: بله
بابک: منم اجی بیام تو
من: بیا
بابک اومد داخل و کنارم روی نشست
بابک: چرا گرفته ای
من: چیزی نیست فقط یکم سرم درد میکنه
بابک: میخوای برات قرص بیارم؟
من: خوردم .... راستی داداشت میخواستی درباره ماموریت برام توضیح بدی
بابک: اوم اره برای همین اومدم ... ببین باران این ماموریت یکم خطرناکه اصلا دوست نداشتم تورو وارد این ماجرا کنم اما هم اینکه چاره ای نداشتم هم خودت علاقه داشتی اینجوری خیلی جلو میوفتی
من: خب
بابک: میدونی که من تو یگان ویژه ام
من: اره
بابک: اولش سردار میگفت تو نمیتونی و از نظر جسمانی ضعیفی ولی من گفتم که مبارزه کردنت مثل خودمه شاید هم بهتر
و اینکه شاید تو این ماموریت به هنر های رزمی نیاز پیدا کنی از این بابت خیالم راحته..... چند وقت پیش یه باند خلاف، دختر یکی از مقامات بالا و گروگان گرفتن و الان به ما ماموریت دادن که نجاتش بدیم ...
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16440569257524
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️