عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_شصت_دوم #خانومہ_شیطونہ_من بعد اشکام و پاک
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_شصت_سوم
#خانومہ_شیطونہ_من
برام سخت بود همه میدونستن من چقدر به عماد وابسته ام و از جونم بیشتر دوستش دارم من بیشتر اینکه پیش مامانم اینا باشم پیش عماد بودم انقدر بهش وابسته بودم که اگه یک روز ندیده بودمش یا باهاش حرف نمیزدم دیونه میشدم و حالا اون دیگه نبود ... پرکشیده بود 🕊
بابک منو بغل کرد بوده سعی داشت آرومم کنه اما من آروم بشو نبودم صدای نگران بچه ها میومد اما من بی توجه گریه میکردم
بابک: اجی اجی جونم چرا گریه میکنی باران دِ بگو چی شده
من: عماد هق رفت هق هق
بابک: درست حرف بزن بفهمم چی میگی
عماد چی ؟
به زور گفتم:شهید شد رفت تنهام گذاشت 😭 و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم
وقتی چشمام باز کردم با سقف سفید روبه رو شدم از بوی الکل فهمیدم بیمارستانم چند دقیقه که گذشت تازه همه چی یادم اومد شهادت دایی عماد و رفتنش ... انگار اشکام هم باهام لج کرده بودن هیچ جوره بغض تو گلوم نمیشکست فقط بیروح و سرد به سقف زل زده بودم که در باز شد و بابک و اقا محمدرضا اومدن داخل ولی من هیچ واکنشی نشون ندادم
بابک: سلام ابجی جونم ... میدونی چقدر خوابی تنبل خانوم ؟
وقتی دید من جوابش و نمیدم خودش ادامه داد
بابک: دو روزه خوابی نمیگی ما نگرانت میشیم
بازم جواب من فقط و فقط سکوته از این سکوتم کلافه میشه که با صدای بلندی میگه
بابک: به خودت بیا باران ... با این کارای تو عماد برنمیگرده اصلا مگه جای بدی رفته نه به ولای علی... اون به آرزوش رسید الان خوشحاله پس چرا اینجوری میکنی ... امروز تشییع جنازست نمیای؟
بدون توجه به بابک و اقا محمد رضا لباسام و برمیدارم و میرم تو حموم و بعد عوض کردن لباسام چادرم و میپوشم و میرم بیرون و بازم به بابک اینا توجه نمیکنم و از بیمارستان میزنم میرون و با حالی خراب پیاده شروع میکنم به راه رفتن
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️