عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_شصت_پنجم #خانومہ_شیطونہ_من به زور بابک منو
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_شصت_ششم
#خانومہ_شیطونہ_من
فقط با سردی سرمو تکون دادم و رفتم سمت اتاق عماد دستمو روی حسگر گذاشتم و بعد چند دقیقه در باز شد باز شدن در همان و پیچیندن بوی عطر عماد همانا بغضم شکست و صدای هق هقم توی اتاق پیچید در و بستم و رفتم طرف تخت و روش نشستم و زل زدم به عکس رو دیوار خوب یادمه رفته بود سوریه زنگ زد گفت چی برات بیارم گفتم یه عکس گفت چی گفتم عکس خودت که رو به حرم احترام نظامی دادی اونم فقط خندید و گفت چشم با یاد اون روزا میون گریه خندیدم بلند شدم برم بیرون که نگاهم خورد به عسلی کنار تخت یه فلش و یه پرونده روش بود ابروهام خود به خود رفت بالا
پرونده و برداشتم و به اسم روش چشم دوختم(جادوگر)
پرونده و گذاشتم رو تخت و فلش و برداشتم و پشت کامپیوتر نشستم فلش و زدم که یهو یه صفحه برام باز شد مشغول خوندنش شدم وقتی تموم شد انقدر فکرم مشغول بود که اصلا متوجه گذر زمان نشدم وقتی به خودم اومدم دیدم صدای فریاد بابک میاد کامپیوتر و خاموش کردم و بعد درست کردن شالم در و باز کردم که با صورت سرخ شده ی بابک رو به رو شدم
بابک: باران نمیگی ما از نگرانی دیوونه میشیم چهار ساعته رفتی تو و هرچی در میزنیم جواب نمیدی هاااا حالت خوبه؟
من: خوبم ... میخوام یکم استراحت کنم برا شامم بیدارم نکنید
در و میبندم و میرم سمت پرونده و مشغول خوندنش میشم .... پس از این به بعد من یه ماموریت مخفی دارم ... زنده زنده اتیشت میزنم سیا خان👌 حالا ببین کی گفتم ... هرکی با من در افتاد ور افتاد✋
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16463081468074
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️