عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_شصت خندیدم و گفتم: تو نمی
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_شصت_و_یکم
من: نازی بقیه و بزار برای صبح
نازی: واییییی آره من دیگه نمیتونم
راه برم .گشنمه مهدی
من: بریم یچیزی بخوریم بعد
بریم تورو برسونم
نازی: باشه
رفتیم رستورانی که همون نزدیکی بود و غذا خوردیم بعدش
نازی و بردم رسوندم و خودم راه افتادم سمت خونه
وقتی رسیدم ماشین
و تو پارکینگ پارک کردم و رفتم داخل خیلی خسته شده بودم
داشتم میرفتم تو اتاقم که صدای مامان مجبورم کرد برگردم
مامان: سلام مهدی مادر چی شد
رفتم تو آشپز خونه و
گفتم: سلام هیچی مامان یکم از خریدا موند که اونم قرار شد
صبح بریم بخریم
مامان: اهان به سلامتی غذا بیارم
من: سلامت باشی نه بیرون خوردم
مامان: اهان باش پس برو استراحت کن
من: چشم
رفتم تو اتاقم و با همون لباسا بیرون خودمو انداختم رو تخت
و بعدش دیگه نفهمیدم چی شد
با احساس اینکه یه چیزی روی شکمم داره بالا و پاین میپره از خواب بیدار شدم
من: آخخخخخ
به زور لای یکی از چشمام و باز کردم که مهلا کوچولو(دختر خاله ام) و دیدم که روی شکمم بالاو پایین میپرید
من: بیا پایین ببینم وروجک
خندید و تند تند دست زد
وقتی میخندید دوتا دندون هاش معلوم میشد خیلی و خوشگل با مزه بود
خندم گرفت
من: پس این مامانت کجاست که تورو انداخته به جون من هان😂😬
دوباره خندید
کلا این به من میرسه همش میخنده
مهلا: ماما ده ده دودو
جااااان😳😐
این الان چی گفت؟🤨(فهمیدید به منم بگید)
بغلش کردم و رفتم بیرون که دیدم صدای خاله و مامان از آشپز خونه میاد
رفتم و روی صندلی نشستم
من: سلام
خاله: به به سلام مهدی خان
مامان: سلام پسرم
مهلا هی تو بغلم وول میخورد
خاله وقتی مهلا و دید خندش گرفت
مهلا و انداختم تو بغلش و گفتم: بگیر بچتو .
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•