eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
800 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_یازدهم تلوزیون و روش
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ اما زود بلند شدم و تو یه حرکت با لگد زدم تو شکمش که افتاد زمین و خون بالا آورد. از درد به خودش می پیچید شونه ای بالا انداختم و دست به سینه به آقا گرگه نگاه کردم که به دیوار ساختمون تکیه داده بود و نگاهمون میکرد تکیش و از دیوار گرفت و رفت سمت پسره که هنوز به خودش می پیچید و گفت: ساسان توقع نداشتم از این کتک بخوری... پسره ساسان اصلا حال اینکه حرف بزنه و هم نداشت من: خب برگشت طرفم و گفت: خب ،که خب من: الان باید چیکار کنم از امتحان اول که سربلند بیرون اومدم ... راستـــی اسمت چیه با ابرو های بالا رفته گفت: اووو هیچی الان میریم پایگاه اونجا میگم چیکار کنی و اسم من سهنده رفت طرف پسره ساسان و کمکش کرد ازجاش بلند شه و رفتن طرف ماشین سهند من: اووو سهند من ماشین دارم سهند: نیاز نیست بیاریش باما میایی من:پس ماشینـ... سهند: بعد یکی از بچه ها میگم بیارتش... پووووفی کشیدم و رفتم صندلی عقب نشستم سرمو تکیه دادم به پنجره و به بیرون خیره شدم بعد نیم ساعت رسیدم به یه باغ خیلی بزرگ که مثل جنگل بود وقتی رفتیم جلو تر یه در بزرگ مشکی دیده میشد سهند چنتا بوق زد که در باز شد و رفتیم داخل بعد اینکه سهند پارک کرد همه پیاده شدیم •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_یازدهم #خانومہ_شیطونہ_من [محمدرضا] بعد خدافظی ا
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ و گفتم : بیخیال این چیزا باشه ... بعد با لحن خنده داری گفتم: مثلا زن گرفتیم... الان باید یه چایی میوه ای چیزی میداد بهمون بخوریم ولی گرفته خوابیده نوچ نوچ نوچ باران باخنده اشک هاش و پاک کرد و گفت: اههههه محمدرضاااااا من: جوونم خانم شیطونم ... نمیخوای یه چایی بدی به ما؟ باران: جانت سلامت ... چرا الان میدم صبر کن و مشغول ریختن چایی شد و گرفت طرفم از دستش گرفتم و تشکر کردم اونم مشغول پوست کندن میوه شد من: چقدر حرف گوش کننننننن باران: اِه اِه اِه مگه برا تو دارم پوست میکنم برای خودمه 😜 با قیافه پوکرفیس نگاهش کردم و گفتم: اقا من پشیمون شدم الان زنگ میزنم میگم نخواستم گوشیمو در اوردم و زنگ زدم به بابک باران با چشای گرد و دهن نیمه باز نگاهم میکرد گوشی و زدم رو اسپیکر و همین لحظه صدای بابک تو ماشین پیچید بابک: به به سلااااام داماد من: سلام برادرزن گرام زنگ زدم بگم من پشیمون شدم اقا بیاین باران برا خودتون بابک با لحن جدی گفت: جنس فروخته شده پس گرفته نمیشه🚶‍♂ ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️