عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_یکم [علی] قرار شد
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_دوم
با دیدن آرمان چشمام گرد شد
من:چرا میزنی
بی حس بهم نگاه کرد از نگاهش
ترسیدم احساس خطر میکردم
آرمان: بیاریدش
با این حرف آرمان چنتا از
محافظا که پشت سر آرمان
وایستاده بودن اومدن و منو
دنبال آرمان بردن نمی دونستم
چه خبره با گیجی به اطراف
نگاه کردم دیدم دارن میرن
پشت خونه وقتی رسیدم
چشمام از تعجب گرد شد😳
یا خداااا 😥
یه مرد روی صندلی نشسته بود
با نزدیک شش یا هفت محافظ
پشت سرش...
مرده پشتش به ما بود و نمیشد
چهرش و دیدی
نکنہ نـ....ـکنہ فهمیدن من کیم😳
با این فکر رنگم پرید 😰
اگه فهمیده باشن کارم تمومه
منو بردن و جلوی همون مرده
و وادارم کردن جلوش زانو بزنم
سرم پایین بود که با حرف مرده
یه تکون خفیف خوردم
مرده : به به جوجه پلیس😁
دیگه مطمئن شدم که لو رفتم 😔💔
مرده: چی شد سرگرد زبونت و موش خورد
[آرمان]
فرشاد مثل همیشه بدون در زدن
اومد داخل یه نگاه بهش انداختم
و دوباره سرمو انداختم پایین
همون طور که سرم تو گوشی بود
گفتم: کی اومدی
وقتی صدایی ازش نشنیدم سرمو
بلند کردم دیدم همینطوری زل زده
به من و پلک نمیزنه
من:واااااا😐 فرشاد... فرررررشاد
یه تکون خوردو گفت: دررررد
سکته کردم
من : می خواستی صدات میکنم
جواب بدی
یه پشت چشم برام نازک کردو گفت:اییییییش
من:عووق مثل این دخترا برای من
ایش و ویش میکنه😒😑
(حالا از خنده داشتم میمردم اخه
خیلی بامزه گفت ایییش😂)
فرشاد: برو بابا
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_یکم #خانومہ_شیطونہ_من با این حرفم یکم زل زد تو چ
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_دوم
#خانومہ_شیطونہ_من
بی خیال این دوتا رفیق شدم اگه بخوام بشینم و به حرف زدن اینا گوش کنم باید تا فردا همین موقعه بشینم رفتم بیرون که توجه ام به بابا که روی مبل نشسته بود و با باراد بازی میکرد جلب شد بوی غذا هم از آشپز خونه میومد رفتم و کنار بابا نشستم و گونش و بوسیدم که برگشت طرفم و با خنده گفت : خیلی نامردید جاخالی میدید که تیر مامانتون به من بخوره؟
لبمو گاز گرفتم تا خندم نگیره بعد به خودم قیافه شرمنده هارو گرفتم و گفتم: اخه اگه تیر مامان میخورد بهمون شهید میشدیم ولی شما قوی هستید
و بعد نیشم و باز کردم که با باعث شد بابا قهقهه بزنه باراد هم با صدای خنده بابا با ذوق نگاهش کرد و دست زدوخندید که منو بابا دوباره به خنده افتادیم
سرمو گذاشتم روی شونه بابا و گفتم: بابایی؟
بابا: جانم
من: اووم میخوام یه چیزی بهتون بگم خب بعد من نمیتونم به مامان بگم شما به مامان بگید
بابا ، باصدایی که یکم نگرانی توش دیده میشد گفت: چی شده باران ، بگو؟
قضیه ماموریتم و سر بسته براش گفتم که کمی تو فکر رفت بعدش گفت: من که مشکلی ندارم سپردمت به خدا باید ببینی شوهرت چی میگه اگه راضی بود خوب اگه نبود حق نداری بری
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️