eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
799 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_یکم [علی] قرار شد
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ با دیدن آرمان چشمام گرد شد من:چرا میزنی بی حس بهم نگاه کرد از نگاهش ترسیدم احساس خطر میکردم آرمان: بیاریدش با این حرف آرمان چنتا از محافظا که پشت سر آرمان وایستاده بودن اومدن و منو دنبال آرمان بردن نمی دونستم چه خبره با گیجی به اطراف نگاه کردم دیدم دارن میرن پشت خونه وقتی رسیدم چشمام از تعجب گرد شد😳 یا خداااا 😥 یه مرد روی صندلی نشسته بود با نزدیک شش یا هفت محافظ پشت سرش... مرده پشتش به ما بود و نمیشد چهرش و دیدی نکنہ نـ....ـکنہ فهمیدن من کیم😳 با این فکر رنگم پرید 😰 اگه فهمیده باشن کارم تمومه منو بردن و جلوی همون مرده و وادارم کردن جلوش زانو بزنم سرم پایین بود که با حرف مرده یه تکون خفیف خوردم مرده : به به جوجه پلیس😁 دیگه مطمئن شدم که لو رفتم 😔💔 مرده: چی شد سرگرد زبونت و موش خورد [آرمان] فرشاد مثل همیشه بدون در زدن اومد داخل یه نگاه بهش انداختم و دوباره سرمو انداختم پایین همون طور که سرم تو گوشی بود گفتم: کی اومدی وقتی صدایی ازش نشنیدم سرمو بلند کردم دیدم همینطوری زل زده به من و پلک نمیزنه من:واااااا😐 فرشاد... فرررررشاد یه تکون خوردو گفت: دررررد سکته کردم من : می خواستی صدات میکنم جواب بدی یه پشت چشم برام نازک کردو گفت:اییییییش من:عووق مثل این دخترا برای من ایش و ویش میکنه😒😑 (حالا از خنده داشتم میمردم اخه خیلی بامزه گفت ایییش😂) فرشاد: برو بابا •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_یکم #خانومہ_شیطونہ_من با این حرفم یکم زل زد تو چ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ بی خیال این دوتا رفیق شدم اگه بخوام بشینم و به حرف زدن اینا گوش کنم باید تا فردا همین موقعه بشینم رفتم بیرون که توجه ام به بابا که روی مبل نشسته بود و با باراد بازی میکرد جلب شد بوی غذا هم از آشپز خونه میومد رفتم و کنار بابا نشستم و گونش و بوسیدم که برگشت طرفم و با خنده گفت : خیلی نامردید جاخالی میدید که تیر مامانتون به من بخوره؟ لبمو گاز گرفتم تا خندم نگیره بعد به خودم قیافه شرمنده هارو گرفتم و گفتم: اخه اگه تیر مامان میخورد بهمون شهید میشدیم ولی شما قوی هستید و بعد نیشم و باز کردم که با باعث شد بابا قهقهه بزنه باراد هم با صدای خنده بابا با ذوق نگاهش کرد و دست زدوخندید که منو بابا دوباره به خنده افتادیم سرمو گذاشتم روی شونه بابا و گفتم: بابایی؟ بابا: جانم من: اووم میخوام یه چیزی بهتون بگم خب بعد من نمیتونم به مامان بگم شما به مامان بگید بابا ، باصدایی که یکم نگرانی توش دیده میشد گفت: چی شده باران ، بگو؟ قضیه ماموریتم و سر بسته براش گفتم که کمی تو فکر رفت بعدش گفت: من که مشکلی ندارم سپردمت به خدا باید ببینی شوهرت چی میگه اگه راضی بود خوب اگه نبود حق نداری بری ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️