عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_سی_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من بعد اینکه حرفام تموم ش
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_سی_نهم
#خانومہ_شیطونہ_من
مهدی هم فقط نشسته بود و به ما میخندید
بابک: اول اینکه کارت داشتم دوم از سرهنگ پرسیدم گفت اومدی پیش مهدی
من: اهان ... حالا چیکارم داری؟
بابک: بعد بهت میگم
مهدی: من میرم پیش شهاب شما حرفتون و بزنید
تا اومد بلند بشه بابک دستشو گرفت و گفت:کجا بشین ببینم حرف خاصی نمیخوام بهش بزنم فقط میترسیدم ترکش هاش بهت بخوره ولی حالا میگم ولی مواظب باش
مهدی: با خنده و ترس الکی گفت: وووی مگه چی میخوای بهش بگی؟😱😂
با کنجکاوی و اخم کوچیکی بهش خیره شدم
بابک: بسمالـلـ....مامان گفت بهت بگم که خانم احمدی ..... زنگ زده و تو رو برای....
نزاشتم ادامه حرفشو بزن و با عصبانیت بلند شدم و گفتم: به مامان بگو خودش میدونه جواب من چیه بعد حداقل یکم به خون محمدرضا که هنوز خشک نشده احترام میزاشتن هنوز دو هفته از شهید شدن محمدرضا هم نمیگذره 😒😭
پشتم و کردم بهشون و با سرعت از اتاق زدم بیرون که دستم از پشت کشیده شد اومدم دستمو بکشم ولی نزاشت و محکم تر گرفت
بابک: چرا بچه بازی در میاری باران چیزی نشده که
من: میخوام پیش محمدرضا گوشیمم خاموشه زنگ زدید بر نداشتم نگران نشید🚶♀
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16501056603814
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️