عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_هفتم [ناشناس] وقتی
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_هشتم
[زینب]
سرم و رو فرمون گذاشتم و به
این فکر کردم که الان
جدی جدی تونستم وارد
گروهشون بشم ؟
اینطور که پسره گفت مورد
قبول بودم فقط باید چنتا
امتحان ازم بگیره و اون
دختره که اسمش ترلان بود
هم تاییدم کرده
گفت که فردا بیام کافه از اینجا
دیگه میریم مخفی گاهشون
که میشه مخفی گاهمون😑
با چنتا تقه که به پنجره خورد
سرمو از روی فرمون بلند کردم
و سرمو چرخوندم سمت پنجره
که یه دختر کوچولو و دیدم
هی بالا و پایین میپره پنجره
و کشیدم پایین و گفتم: سلام
خانم خوشگله کاری داری
دختره با صدای نازی
گفت: سلام خاله من نه ولی
یه آقایی گفت اینو بدم به شما ...
بعد یه جعبه گرفت طرفم
از دستش گرفتم
من:الان اون اقا کجاست چیزی نگفت
دختره: نه چیزی نگفت اینو داد و رفت
پووووف من:چه شکلی بود
دختره: قد بلندی داشت و
موهاش خیلی قشنگ بود و
چشماش هم خاکستری بود بود
من: اهان دستت درد دنکنه
دختره خدافظی کرد و رفت
با گیجی یه نگاه به جعبه کردم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من [محمدرضا] سریع از حیاط ز
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هشتم
#خانومہ_شیطونہ_من
[باران]
دوروز بعد
وقتی محمدرضا گفت فقط به شرطی که خودش بیاد میزاره برم یه جورایی خوشحال شدم هم نگران دلم نمیخواست بلایی سرش بیاد
به خودم تو آینه نگاه کردم خیلی تغییر کرده بودم درسته هیچ آرایشی نداشتم ولی همین ابرو هام و برداشته بودم کلی قیافم و عوض کرده بود نه من دوست داشتم موهام و رنگ کنم و نه محمدرضا اجازه میداد که رنگ کنم میگفت رنگ موها خودت قشنگ تره منم باهاش موافق بودم چون ابروهامم قهوه ای بود و پر ، برداشته بودم قشنگ شده بودن روسری قهوه ایم و به صورت لبنانی بسته بودم و یه مانتوسفید و شلوار قهوه ای و کفش سفید پوشیده بودم خلاصه خوب شده بودم دست از نگاه کردن به خودم برداشتم و بلند شدم که یهو درباز شد و بابک اومد داخل و بی توجه به من که با تعجب نگاهش میکردم شروع کرد به غر زدن
بابک: اه اه ببینش مثلا چندساعت دیگه عقدشه بیخیال گرفته نشسته
بلندشو ، بلندشو بابا اومد
خندیدم و گفتم: چشم داداش غر غروی خودم
یکم با تاسف نگاهم کرد بعد خودش هم خندید
چادرم و پوشیدم و بعد برواشتن گوشی و تسبیحم از اتاق رفتم بیرون و همونطور که تسبیح و دور دستم
میبستم رو به بقیه که آماده بودن و فقط منتظر من نشسته بودن گفتم: بریم
از خونه رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم بعد اینکه مامان در خونه و قفل کرد سوار شد و بابا راه افتاد
باراد جلو تو بغل مامان نشسته بود و شیرین زبونی میکرد جدیدا یاد گرفته بود میگفت بابک .... بابک هم انقدر ذوق میکرد😐
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️