عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتاد_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من [دانایکل] فاطمه
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد_نهم
#خانومہ_شیطونہ_من
[فاطمه]
با چشمای اشکی خیره بابکی بودم که کمرش خم شده بود و انگار چند سال پیر تر شده بود با دستم اشکامو پس زدم و رفتم طرفش
من : بابک جان بسه بیا بریم خونه الان یک ساعت از تشییع گذشته عزیزم این بچه گناه داره زیر افتاد نگهش داشتی...
بدون نگاه کردن بهم بچه یک روزه باران و بیشتر به سینش فشورد و با صدای دو رگه ای گفت: ببین فاطمه این بچه از بچه خودم برام مهم تره اگه میتونی کنار بیای خب اگه نمیتونی نامزدی و بهم میزنیم
کنارش نشستم و با گریه گفتم: چطور میتونی همچین فکری دربارهام بکنی بچه باران انقدر برام عزیز هست که اگه نمیگفتی هم ....
دیگه نتونستم ادامه بدم و به هق هق افتادم
بابک دستشو انداخت دور شونه هامو با یک دست منو بغل کرد و با یک دست هم بچه رو گفت:از امروز زندگی سه نفرمون شروع میشه(منوتوپسرمون)...پس پیش بہ سوی آینده🙂💔
نویسنده:ممنون از اینکه همراهیم کردین و امیدوارم خوشتون اومده باشه وتونسته باشم خوشحالتون کنم.
•••{}{}{}{}ـپایانـ{}{}{}{}•••
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16556572348374
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️