eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
807 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_نود_و_دوم بعد اینکه لباس م
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ روی نیمکت زیر درخت انار نشستم اونم اومد و اون سمت نیمکت نشست یه لحظه سرمو بلند کردم که تو دوتا چشم سبز عسلی براق قفل شد ... زبونم بند اومده بود من مـ..ن قبلا دوتا چشم براق مثل اینا دیده بودم این چشما منو یاد کسی مینداخت ولی ولـ..ـی رنگ چشمای اون که رنگشون سبز بود پسره هم بهت زده نگاهم میکرد انگار یه چیز عجیب و غریب دیده باشه ...زود سرمو انداختم پایین تا بیشتر از این آبروم نره یهو صدای شاهین اومد سرمو بلند کردم یه نگاه به بالای سرمون کردم دیدم روی یه شاخه از درخت به حالت حمله نشسته و میخواد بیاد این پسرو یه لقمه کنه😁 صداش کردم : شاهین.... پسر خوب بیا اینجا از اون حالت در اومد و پرواز کرد و اومد روی دستم نشست صدای بهت زده پسره به گوشم رسید که می گفت: [آرمان / علی] هرچی به مامان گفتم من،زن نمی خوام الانم باید زود برگردم من هنوز تو ماموریتم قبول نمیکرد و باز حرف خودشو میزد الانم مجبوری تو راه خونه دختره اینا هستیم بابا یه جا وایستاد و گل و شیرینی خریدم وقتی رسیدیم همگی پیاده شدیم بابا: برو زنگ بزن پوووف کلافه ای کشیدم و زنگ در و زدم بعد چند دقیقه در باز شد رفتیم داخل و بعد از احوال پرسی همه نشستیم •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_نود_و_دوم #خانومہ_شیطونہ_من سرمو تکون دادم
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ من:چیزی شده باران تا اومد چیزی بگه که پرستار گفت: نه فقط داشتم میگفتم باید برید برای ..... نزاشتم ادامه حرفش و بزنه و سریع گفتم: نه نه ما نیازی نداریم خیلی ممنون خدافظ و دست باران و گرفتم و از ازمایشگاه اومدیم بیرون هم من قرمز بودم هم باران پوووفی کشیدم و برگشتم طرف باران و گفتم: حرف بدی هم نزد هااا بریم؟ باران با خشم برگشت سمتم و یه قدم اومد جلو و گفت: دارم برات من: چشم منتظرم خانوووووم نفسشو عصبانی فوت کرد بیرون و رفت سمت باشین اومد در و باز کنه که دید قفله کلافه برگشت سمتم که یه لبخند گنده زدم و قفل و با ریموت باز کردم وقتی سوار شدیم راه افتادم سمت بازار تا موقعه اذان ما در حال گشتن و خرید کردن بودیم حالا خوبه هر دو به شدت از خرید بدمون میومد هاااا ولی خوب مجبور بودیم اگه دست خالی برمیگشتیم هم مامان من هم مامان باران پوسمون و میکندن😐 وقتی که صدای اذان از مسجد بلند شد باهم رفتیم مسجد و نماز خوندیم و بعد خوردن بستنی برگشتیم خونه باران اینا هم شب خونه ما دعوت بودن ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16463081468074 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️