eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
746 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_نود_و_پنجم [زینب] بعد ا
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ لب تاپ و برداشتم رفتم داخل گذاشتمش روی میز و رفتم بیرون تا به مامان اینا بگم قرار صبح برم وقتی رفتم بیرون دیدم همه روی مبل ها نشستن و باهم حرف میزنن روی مبال تکی نشستم و منتظر شدم تا صحبت بابا تموم بشه بعد بگم وقتی صحبت بابا تموم شد گفتم: اووم می خواستم یه چیزی بگم همه برگشتن و بهم نگاه کردن تو چشما بابا نگاه کردم و گفتم : من صبح باید برم بابا: چرا انقدر زود من: کار دیگه خبر نمیکنه بابا جونم بابا: باشه من حرفی ندارم فقط مواظب خودت باش مامان : ولی زینب جواب خاستگارتو چی میدی رفتم تو فکر چی باید الان میگفتم دقیقا... پسر خوبی به نظر میومد و شغلش هم پلیس بود ولی..... من نمی خوام دلبسته بشم اینحوری رفتن برام سخت میشه .... من: اووم میشه ...میشه بهشون بگید جوابم( نه ) مامان: چرا ولی علی که پسر خوبیه سرمو انداختم ... •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_نود_و_پنجم #خانومہ_شیطونہ_من روی تشک دراز کشیدم و دست
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ محمدرضا خیز برداره سمتش و دستشو بزاره روی دهنش تا دیگه جیغ نکشه نفس راحتی کشیدم که با حرف امیرسام آب دهنم پرید گلوم و باعث شد به سرفه بیوفتم امیرسام: دایی ... زندایی میخواست تورو بکشه ؟ محمدرضا تا اومد حرف بزنه امیرسام باذوق اومد سمت منو دستمو گرفت و کشید و گفت: زندایی جونم بیا ... بیا دوتایی دایی و بکشیم من از خنده ترکیده بودم و محمدرضا هم وایستاده بود و پوکرفیس به امیرسام نگاه میکرد😐 با دیدن قیافش خندم بیشتر شد... سام دستی پشت گردنش کشید و با گیجی گفت: چیز خنده داری گفتم؟ من: نه عزیزم خیلی هم حرف خوبی زدی با این حرفم طوری ذوق کرد که گفتم الان پس میوفته از خوشحالی محمدرضا سری با تاسف تکون داد وبا شوخی گفت گفت: بیا این از زنم اینم از خواهر زادم که میخوان بکشنم هیییی زورگار و از اتاق رفت بیرون منم بعد پوشیدن چادرم دست سام و گرفتم و پشت سر محمدرضا رفتم بیرون من: سام کاری داشتی که اومدی تو اتاق؟ سام بامزه یکی زد روی پیشونیش و با لحن بانمکی گفت: مگه شما میزارید اخه ... یادم رفت برای چی اومده بودم مامان جون گفت بیام برای شام بیدارتون کنم من: اهان ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️