eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
800 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_نود من: وااای مهدی برو مام
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ هادی: وااااا نگی نه هاااا 😱 من: چرااااا؟ هادی: حالا که سنگ تو سر یکی خورده و میخواد تو رو بگیره چرا رد میکنی 😬😂 من: هاااادی 😐 هادی: شوخی کردم خواهری من: ووم دلم برات تنگ شده هادی: دل منم برات تنگ شده خواهری من: هادی میگم نمیـ... یهو در اتاقم باز شد و من،حرفمو خوردم با چشمای گرد به مامان نگاه کردم با صدای هادی به خودم اومدم هادی: زینب زینب چی شد من: هیچی... هیچی مامان بود مامان: با کی داری حرف میزنی من: با هادی مامان: اهان زود باش آماده شو الان میان به هادی هم سلام برسون . با قیافه جمع شده سرمو تکون دادم وقتی مامان رفت دوباره رو تخت دراز کشیدم من: هادی مامان سلام رسوند هادی: سلامت باشه چی میگفت با حرص گفتم: هیچی گفت زود باش اماده شو الان میان هادی خندید و گفت:‌ الهی باشه برو مزاحمت نمیشم من: نه بابا چه مزاحمی باش پس فعلا هادی: فعلا یا علی قطع کردم و رفتم تا آماده شم •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_نود #خانومہ_شیطونہ_من وقتی به خودم اومدم ک
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ شد دلش نمیخواست گریه کردنش و ببینه تا موقعه اذان همونجا وایستاده بود و وقتی خیالش از بابت باران راحت شد با خستگی رفت خونه وقتی رسید همه خواب بود بعد عوض کردن لباساش روی تخت دراز کشید و به این فکر کرد که الان دیگه باران مال اونه الان دیگه محرم اونه قلبش لبریز از عشق شد نمیدونست کی و چطور این دختر ساده و پاک توی قلبش جا باز کرده بود و تمام و قلبش و صاحب شده بود ولی میدونست که اگه نباشه نفس کشیدن براش سخت میشه و برای داشتنش خداروشکر کرد [محمدرضا] صبح‌وقتی‌از‌خواب‌بیدار شدم زود یه دوش گرفتم و اماده شدم قرار بود امروز با باران برای ازمایش بریم بعد اینکه از مامان اینا خدافظی کردم سوار ماشین شدم و راه افتادم طرف خونه باران اینا وقتی رسیدم زنگ و زدم که بابک با خنده جواب داد گفت : باران الان میاد بعد چند دقیقه در باز شد و باران که خواب آلود بود اومد بیرون وقتی نشست تو ماشین زیر لبی یه سلام گفت و چشاش و بست و خوابید خندم گرفت و بزور جلوی خندم و گرفتم باید هم خواب آلود باشه دیشب و که تا صبح بیدار بود ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16483770569284 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️