eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
808 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_هجدهم با سرعت برگشتیم و
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ من:عسل چیکار میکنی عسل: اییش لباسم گلی شده بدم میاد چندش😫 من: عسل میدونی الان دلم چی میخواد😐 عسل: نه چی من: دلم میخواد همینجا یه گلوله وسط دو ابروت خالی کنم😐😒 عسل: واااا چرا هیچی نگفتم و برگشتم سمت فرمانده همونجور که از کنارش رد میشدم آروم گفتم: این عتیقه و از کجا پیدا کردی آوردی تو گروه دختره لوووس چندش صدا خنده ریزش شنیدم پسره..... استغفر الله رسیدیم محلی که قرار بود محموله رو تحویل بگیرن مثل اینکه ما تو باند جاسوس داشتیم [آرمان] رفتم طرف نگهبانا و گفتم : امروز کسی وارد این منطقه شده یکی شون گفت: خیر قربان من: امروز هیچ گردشگری اینجا نیومده نگهبان : نه قربان کسی وارد این منطقه نشده یعنی چی 🤨 پس اون دختره کی بود بعد میفهمم الان وقت ندارم رفتم به همه افرادم گفتم سریع حرکت کنن الان محموله میرسه من دست راست رئیس بودم جانشین یجورایی میدونستم که پلیسا اونجا هستن اهههه فکر کردن انقدر من احمقم فکر کنم بین افراد جاسوس داشته باشیم پیدات میکنم اهه تاهالا کسی نتونسته از من جاسوسی کنه از یه راه دیگه رفتیم و جای دوم قرار بود محموله رو بیارن وقتی تحویل گرفتیم زنگ زدم به فرید بوق بوق فرید: جانم من: مثل همیشه فرید: چشم قطع کردم و رو به افرادم گفتم : اینارو همینجا بزارین برمیگردیم [زینب] تو حیاط اردوگاه نشسته بودم یاد عصری افتادم سرکار بودیم هیچ محموله ای نبود فرمانده خیلی اعصبانی بود و کلی سر جاسوسمون داد زد دست خالی برگشتیم اردگاه فرمانده گفت جای باند و پیدا کرده ولی مطمئنه که رئیس باند اونجا نیست ولی خب بازم با دستگیری و بازجویی میتونیم جایی اصلی رو بفهمیم قرار بود امشب ساعت۳ بهشون حمله کنیم تو همین فکرا بودم که با صدایی یچیزی با سرعت برگشتم که •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هجدهم #خانومہ_شیطونہ_من یه قیافه مغروری به
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ من: توکه مامان و میشناسی نریم ناراحت میشه .... ای خدا من به کی بگم خوشم نمیاد بریم خونه عمه اینا😑 بابک: منم خوشم نمیاد ولی مجبوریم بریم وقتی رسیدیم خونه بابک ماشین و دم در پارک کرد و دوتایی رفتیم بالا تا آماده بشیم یه مانتو خاکستری تا زیر زانو و یه شلوار و شال مشکی و کفش خاکستری پوشیدم و بعد از سر کردن چادرم رفتم بیرون که دیدم بابک به ماشین تکیه داده و منتظر منه بابک هم یه پیراهن مردانه خاکستری و شلوار و کفش مشکی پوشیده بود الهی قربون داداشم بشم که انقدر خوشگله بابک: تموم نشد دید زدنتون بانو من: چرا تموم شد😁 بابک: پس منت سر ما بزارید و سوار بشید که دیر شد 😐 من: چشم منت میزارم و سوار میشم😁😂 دوتایی سوار شدیم و بابک ماشین و روشن کرد و راه افتاده سمت خونه عمه اینا اه اه اه من و بابک انقدر از پسر عمه هدیه بدمون میاد 😑 بعد بیست دقیقه رسیدیم و بابک دوتا بوق زد که آقا رحمان در و باز کرد و بابک ماشین و برد داخل حیاط ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 💚 #پارت_هجدهم 🌱#هرچی_تو_بخوای 🌿#رمان_عارفانهــ یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کا
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌱 🌿 💚 _... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم. حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد. کلاسها شروع شده بود.... من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق. حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.روزها میگذشت و من مشغول مطالعه و ذکر و نماز و ورزش و درس‌هام بودم. اواخر اردیبهشت بود.... حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون. خیابان خلوت بود. هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم. توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب صلوات میفرستادم. تاکسی برام نگه داشت.راننده گفت: _خانم تاکسی میخواین؟ اولش تعجب کردم آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه. نگاهی به مسافراش کردم. یه آقایی جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد. گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون. به راهم ادامه دادم... اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار. یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من... مطمئن شدم خبریه.بهشون گفتم: _برید عقب.جلو نیاید. ولی گوششون بدهکار نبود... مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،.. بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش... دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد. راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت: _یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم. خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت: _مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره. گفتم: _آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک. اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت: _وای نگو تو رو خدا،ترسیدم. با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب. فهمید راست میگم.... هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد. اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم. چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد. البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌