عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هشتاد_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من نه یعنی خاستگ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_هشتاد_نهم
#خانومہ_شیطونہ_من
که خندمون گرفت اقای ابراهیمی رو به بابا کرد و گفت: خب اگه اجازه بدید بین این دوتا جوون یه صیغه محرمیت بخونیم
بابا هم رضایت خودشو اعلام کرد منو اقا محمدرضا روی یه مبل دونفره با فاصله نشستیم و اقای ابراهیمی شروع کرد و ما به هم محرم شدیم نمیدونم یه حس عجیب و غریبی داشتم بغض بد موقعی بیخ گلوم و گرفته بود و ولکن هم نبود بعد اینکه حلقه هارو دست هم کردیم از جام بلند شدم و با یه ببخشید رفتم تو اتاقم و اماده شدم و بعد سر کردن چادرم از اتاق خارج شدم همه با دیدنم تعجب کردن بابک پرسید: کجا؟
من همونجور که سرم و مینداختم پایین با بغض لب زدم : گلزار
بابک که فهمید حالم خوب نیست فقط سری تکون داد اقا محمد رضا بلند شد و گفت:پس منم میام
من: نه اگه میشه تنها برم
اقامحمدرضا: باشه
بعد خدافظی رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت گلزار توی راه یه دسته گل و گلاب هم گرفتم وقتی به گلزار رسیدیم توجه ام به جمعیت زیاد جلب شد ماشین و پارک کردم و پیاده شدم
وقتی که رفتم جلو تر شهدای گمنام و دیدم که داشتن تشییعشون میکردن
دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکام جاری شد رفتم جلو تر و کنار مزار دایی عماد نشستم توجه ام به خانومی جلب شد که یه مداحی گذاشته بود و از ته دل اشک میریخت بی اختیار با شنیدن مداحی سرعت اشکام بیشتر شد سرمو گذاشتم روی مزار و از ته دل گریه کردم
(°°°جانم مادرم سلام
سلام عشق مادر مرد زندگیم
خوبم تو خوبی؟
ولی اتیش گرفت بعد تو زندگیم
اخے قلبم دیگه تموم شد دلخوشیم
چشمام به راهته هنوز
بگو پلاڪ گردنت ڪو پیروهنو عطر تنت ڪو
یادتہ لحظہ جدایے بگو ڪہ قول آخرت ڪو
یہ نامہ و پلاڪ و سربند مرحم دلتگے ها میشہ
تو ڪوچہ ای ڪہ شد به نامت میپیچہ بوۍ گل همیشہ°°°)
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16463081468074
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️