عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هشتاد_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من که بابا برگش
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_هشتاد_هشتم
#خانومہ_شیطونہ_من
نه یعنی خاستگارم اقا محمدرضاست هنوز تو بهت بودم که با صدای مامان که میگفت: باران دخترم چایی بیار
چایی های و که ریخته بودم و برداشتم و رفتم بیرون همون جور که سرم پایین بود یه سلام دسته جمعی دادم و از بابا شروع کردم وقتی به اقا محمدرضا رسیدیم سرمو انداختم پایین وقتی چاییش و برداشت سینی و گذاشتم روی میز و کنار مامان نشستم و مشغول بازی با گوشه چادرم شدم نمیدونم چقدر و چه طور گذشت اما با صدای بابا که میگفت برین حیاط و باهم حرف بزنید به خودم اومدم و بلند شدم و راه افتادم طرف حیاط که اقامحمدرضا هم دنبالم اومد روی صندلی نشستم که اقا محمد رضا هم روی صندلی جلوی من نشست هر دو ساکت بودیم و انگار قصد شکستن این سکوت و هم نداشتیم
بعد چند دقیقه اقا محمدرضا شروع کرد به حرف زدن وقتی حرفاش تموم شد رفتم تو فکر نمیدونم چقدر تو فکر حرفاش بودم ولی با صداش به خودم اومدم
آقامحمدرضا : باران خانم شما حرفی ندارید؟
من: نه بریم داخل
تصمیمم و گرفته بودم وقتی با هم وارد شدیم نگاه همه و روی خودمون حس کردم خانم ابرهیمی گفت: دهنمونو شیرین کنیم دخترم؟
سرمو با خجالت انداختم پایین که گفت: سکوت علامت رضایته
و پشت بند حرفش همه صلوات فرستادن بابک بلند شد و اومد طرف منو اقا محمد رضا و اروم جوری که فقط ما بشنویم گفت: ایول
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️