عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هشتاد_ششم #خانومہ_شیطونہ_من رفتم خونه و وق
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_هشتاد_هفتم
#خانومہ_شیطونہ_من
که بابا برگشت طرفم و جدی گفت: داره برات خاستگار میاد پس شب هیجا نمیری
من: ولی بابا من شبـ....
بابا: همینی که گفتم
پوفی کشیدم این اخلاق بابا و منو بابک هم به ارث برده بودیم وقتی جدی میشدیم و یه حرفی میزدیم دیگه هیچکس نمیتونست از اون حرف برمون گردونه
سرمو بردم دم گوش بابک و گفتم :چیه اقا خیلی خوشحالی خبریه؟
بابک هم مثل خودم گفت: اووم اره
من: چه خبری؟
بابک : خودت میفهمی
کلافه از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم قبل اینکه در و ببندم به بابک که پشت سرم بود گفتم: میخوام بخوابم فعلا بیدارم نکنید
بابک: باش
با نفس نفس از خواب بیدار شدم فکرم مشغول اون خوابی بود که دیدم خیلی برام عجیب بود یه صلوات فرستادم و با توکل به خدا بلند شدم یه نگاه به ساعت کردم که دیدم نیم ساعت دیگه مهمونا میان رفتم و یه دوش گرفتم بعد اینکه اومدم بیرون یه دست لباس سورمه ای پوشیدم و بعد سر کردن چادرم رفتم بیرون که همین لحظه صدای زنگ بلند شد بابک رفت تا در و باز کنه منم رفتم تو آشپز خونه و مشغول ریختن چای شدم با شنیدن صدای کسی که اصلا فکرشم نمیکردم امشب بشنوم شکه شدم نه یعنی خاستگارم .........
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16463081468074
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️