عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هفتاد_دوم #خانومہ_شیطونہ_من [باران] بعد
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_هفتاد_سوم
#خانومہ_شیطونہ_من
رفتم کمک الناز داشت سالاد درست میکرد منم مشغول شدم یکم که گذشت الناز گفت: باران چند سالته؟
من: هیجده سال😅
النار: اهان ....
من: تو چند سالته ؟
الناز: من دوسال از محمدرضا کوچیک ترم
من: اهان
خلاصه گرم حرف زدن شده بودیم که صدای زنگ بلند شد با تعجب سرمو بلند کردم و به مامان نگاه کردم که گفت شوهر النازه بعد چند دقیقه صدای سلام و احوال پرسی بلند شد من و النازم بعد شستن دستامون رفتیم تو سالن الناز رفت کنار شوهرش نشست و منم همون طور که نگاهم به دستام بود سلام کردم و کنار بابک نشستم
و اروم گفتم: بابک صبح که یادت نرفته قرار بود....
بابک: اره یادمه
من: به اقا محمدرضا گفتی؟
بابک: اره
گوشیم که تو جیبم بود لرزید گوشی و از جیبم در اوردم و با تعجب به پیامکی که اومده بود خیره شدم
شماره ناشناس بود پامک و باز کردم با خوندن پیامک گیج شدم
متن پیام:
(سلام باران خانم خوب هستید چخبر با نبود عشقتون کنار اومدید؟
الهییی روزی که داشتن خاکش میکردن دیدم چقدر گریه کردی ولی حقته عزیزم اخ اون لحظه که داشت جون میداد گفت باران دوستت دارم و خواهم داشت چقدر خندیدم بهش
خوش بگذره از این به بعد منو بیشتر میبینی خوشگله)
عشقم ... عشق من کیـ.. 😳 نکنه منظورش دایی عماده؟ وایسا ببینم فکر کنم این سیا باشه همون که دایی گفت بهم ... به به خودش با پای خودش داره میاد تو دام😏 بیا ... بیا که منتظرتم 😉
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16463081468074
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هفتاد_سوم #خانومہ_شیطونہ_من رفتم کمک النا
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_هفتاد_سوم
#خانومہ_شیطونہ_من
با صدای مامان به خودم اومدم
مامان: باران بیا کمکم میز و بچین
من: چشم
گوشی و خاموش کردم و رفتم کمک مامان بعد اینکه میز و چیدم همه وبرای شام صدا کردم وقتی همه پشت میز نشستن نگاه کردم دیدم تنها جای خالی کنار اقا محمد رضا بابک که نگاه منو دید جاشو عوض کرد منم نشستم باراد مامان و اذیت میکرد نمیزاشت شام بخوره اشتها نداشتم یکم کشیدم و وقتی تموم شد از مامان تشکر کردم و باراد و گرفتم و رفتم تو اتاقم دراز کشیدم و باراد و کشیدم تو بغلم و زل زدم تو چشای درشت و عسلیش اخ قربونش چشاش به مامان رفته بود منو بابک به بابا لپش و محکم بوس کردم که چنتا تقه به در اتاق خورد و صدای امیر سام اومد
امیرسام: باران جون اجازه هست بیام تو؟
من: بیا تو عزیزم
اومد داخل و در و پشت سرش بست بهش اشاره کردم بیاد تو بغلم باراد وسمت راستم امیر سام سمت چپم منم وسطشون 😐😂
باراد خوابش برد ... انقدر امیرسام ازم سوال پرسید که کلافه شدم 😬
اروم بهش گفتم: عزیزم بریم بیرون اینجا باراد خوابه بیدار میشه
امیرسام: باشه باران جون بریم
باهم از اتاق رفتیم بیرون که همون لحظه در اتاق بابک هم باز شد و بابک و اقا محمدرضا اومدن بیرون نمیدونم قیافم چه شکلی بود که دوتایی زدن زیر خنده😐 من: چرا میخندید؟
اقا محمدرضا:از قیافتون معلومه که امیرسام بدجور کلافتون کرده
بعد روکرد به امیرسام و گفت: دایی مگه نگفتم خاله و اذیت نکنی؟
امیرسام: منکه اذیتش نکردم فقط یکم هاا یکم ازش سوال پرسیدم
اقا محمدرضا: اره میدونم یکم تو چقدره😐😂
به این حرفش همه خندیدم
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️