عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍت #پارت_هفتاد_و_هفتم نازی: اشکال ند
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_هفتاد_و_هشتم
یهو یکی از پنجره اتاق اومد داخل
سرتا پا مشکی بود
از ترس چشمام گرد شد😳
دستمو روی قلبم گذاشتم. ولی
سریع به خودم اومدم و گفتم: تو کـ.....
نذاشت حرفمو ادامه بدم
سیاه پوش: هییییس منم زینب
اهههه اینکه هادیه
من: هادی چرا اینجوری اومدی
اصلا چرا سرتا پا مشکی پوشیدی
هادی: نمیتونم الان توضیح بدم
وقت ندارم باید زود برم فقط یادت
باشه که.....
تو جمع بودم ولی همه فکرم پیش حرفای هادی بود🚶♀
اصلا حواسم به اطرافم نبود
و فقط خیره قهوه تو دستم بودم
که یهو با تکون شدیدی به خودم
اومدم با گیجی به نازی که تکونم
داده بود نگاه کردم
من: هاان یعنی جونم کاری داشتی ؟
نازی: حالت خوبه زینب
من: اره مگه چیری شده
نازی: نه فقط دیدم تو خودتی
نگران شدم
من: نه عزیزم چیزی نشده
نازی هم فقط سرشو تکون داد و به حرف زدن با الهام دختر خاله ام
ادامه داد
نمیدونم اینا این همه حرفو از کجا
میارن. صدای اذان از مسجد بلند شد یه نگاه به همه کردم که دیدم بابا و مهدی بلند شدن برای نماز خوندن منم بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و رفتم پیش مهدی که درگیر یقه لباسش بود. جلوش وایستادم و یقه شو درست کردم و گفتم: به فرما خان داداش
خم شد پیشونیمو بوسید
مهدی: دستت درد نکنه خواهری
من: داداشی
مهدی: جونم
من: میری مسجد
مهدی: اره با بابا میریم
من: اوووم منم میام
مهدی: باش پس بدو که دیر شد
من: چشم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•