عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_پنجاه_پنجم #خانومہ_شیطونہ_من وقتی حرف باب
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_پنجاه_ششم
#خانومہ_شیطونہ_من
[دانای کل]
یک هفته گذشت و باران برگشت و ساغر به باران از چشماش هم بیشتر اعتماد داشت و کل زندگیش و برای باران تعریف کرد باران اطلاعات خیلی خوبی و بدست آورده بود و تو ماموریت خیلی جلو افتاده بودن باران از رفتار های محمد رضا سر در نمیاورد یه بار سرد بود یه بار مغرور و جدی ... اونجا که محمد رضا اومد ازش درباره خدا پرسید و گفت بهش توضیح بده قیافه باران دیدنی بود اصلا باورش نمیشد ولی با آرامش هرچی میدونست و برای محمد رضا توضیح داد و وقتی محمد رضا و تو امام زاده صالح دید دیگه به معنای واقعی گیج شده بود اما محمد رضا داشت تغییر میکرد باعث این تغییر هم باران و شهاب بودن ... هر کاری از دستش بر میومد برای خوب شدن شهاب انجام میداد و دو روز دیگه قرار بود شهاب عمل بشه و الان شهاب اومده بود امام زاده صالح و التماس میکرد شهابش خوب بشه سالم و سلامت از در اتاق عمل بیاد بیرون و غافل از دختری که در گوشه ای خیره به او ایستاده بود و از راز و نیاز او لذت میبرد و در دل دعا میکرد که با خدا آشتی کنه و تو راه راست هدایت بشه و از خدا خواست تا بهش کمک کنه
[باران]
از طریق ساغر فهمیدیم که چهار روز دیگه یه مهمونی برگزار میشه که تمام اعضای باند تو اون شرکت میکنن و برای ما بهترین فرصت بود برای نابود کردنشون این اولین باندی بود که سه هفته طول کشید تا نابودش کنم اگه اون دختره بیچاره دستشون نبود همون روز که بابک بهم گفت نابودشون میکردم اما ترس از اینکه به اون دختره بیجاره آسیبی بزنن نمیتونستم کاری انجام بدم
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16463081468074
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️