عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_پنجاه_و_هشتم [زینب] برای
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_پنجاه_و_نهم
[مهدی]
قرار بود جشن عروسی
رو روز تولد خانم فاطمه
زهرا برگزار کنیم
زنگ زدم نازی و گفتم آماده
بشه دارم میرم دنبالش که بریم برای خرید لباس عروس و بقیه جیزا
یه ده دقیقه میشد
جلو خونه نازی اینا به ماشین
تکیه داده بودم
منتظر خانم خانوما
با صدای نازی برگشتم طرفش
من : سلام خانومم خوبی
نازی: سلام اقا اوم
دیدمت خوب شدم
من: ای شیطون بپر بالا که دیر شد
سوار شدیم و راه افتادم سمت
مزون لباس عروس
بده یه ده ، بیست دقیقه رسیدیم
یه جا پارک پیدا کردم و
ماشین و اونجا پارک کردم خیلی
شلوغ بود
من: خانومم رسیدیم پیاده شو
نازی : باش
هر دو پیاده شدیم و بعد قفل
کردن در های ماشین دست نازی
و گرفتم و بدون حرف رفتیم
سمت مزون
خیلی شلوغ نبود اونجا
به فروشنده که دوستم بود سلام کردم و روبه نازی گفتم: خانومم
ببین از کدوم خوشت میاد
نازی: باشه آقایی
نازی رفت لباسارو نگاه کنه
منم رفتم پیش دوستم
من: سلام داداش
محمدطاها: به به سلام رفیق کم پیدا
من: هییییی این روزا
سرم خیلی شلوغه
محمدطاها: بله بله دارم میبینم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•