عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_چهل_و_دوم رئیس : بله بله
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_چهل_و_سوم
رفتم تو که دیدم سرگرد سر سجاده نشسته
ابروهام رفت بالا
جووون بابا 😁
اه سلینا با ادب باش افرین
سرگرد بلند شد و سجادش و جمع کرد و نشست روی صندلیش
منم که پرو از قبل نشستم
رو صندلی
سرگرد: خب خانم اراد با من کار داشتین
من: اومم خب،راستش
بلند شدم رفتم بیرون و
نگاه انداختم تا کسی نباشه
بعد برگشتم سر جام
سرگرد هم همینجوری گیج
حرکات منو دنبال میکرد
من: خب ببین سرگرد چون وقت کمه میرم سر اصل مطلب
اووو کل جریان اون روز
و براش تعریف کردم
اول کلی تعجب کرد و فکر کنم
اصلا باور نکرد ولی با
یکم حرف زدن قانع شد
می گفت فکر میکنه اون چیزی رو که بهش تزریق کرده
ردیاب و شنود باشه
گفتم: مگه میشه
گفت : بله چرا که نشه
الانم باید احتیاط کنیم که اگه
واقعا اون چیزی که بهم تزریق کرده باشن شنود و ردیاب باشه
فقط سرمو تکون دادم
[زینب]
دیگه از شکنجه کردنم خسته شده
یه بار که اومده بود که
شکنجم بده برای یه لحظه تو چشماش نگرانی و دیدم فکر کردم
اشتباه کردم
فعلا یک روزی میشه سراغم نیومدن
منم دیگه واقعا جونی
تو تنم نیست
به خاطر شکنجه و غذا نخوردن
الان یک هفته میشه
گیر اینا افتادم
دیروز یه،چیزایی شنیدم
کاش می تونستم یه جوری به
بچه ها خبر بدم که
قرار یه محموله
قاچاق دختر و بفرستن دبی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_چهل_و_دوم #خانومہ_شیطونہ_من [محمدرضا] حال
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_چهل_و_سوم
#خانومہ_شیطونہ_من
[باران]
دو روز مثل برق و باد گذشت و الان منو فاطمه کنار کاروان وایستادیم و بابک داره سفارشات لازم و بهمون میکنه از دیروز یک بند داره اینا و میگه دیگه کامل تمام حرفاش و حفظ شدم اما میدونم نگرانمه برا همین چیزی نمیگم
همین لحظه یکی از بچه ها که مسئول کاروان بود گفت: همگی سوار شدید که اتوبوس میخواد حرکت کنه
بابک: خب باران دیگه سفارش نکنم مواظب خودت هستی وقتی رسیدین بهم زنگ میزنی خیلی تو گرما هم نمیری خون دماغ شی باشه؟
من: چشم داداشی چشم
بابک روی سرم و بوسید و بعد خدافظی با فاطمه سوار اتوبوس شدیم و اتوبوس بعد اینکه همه سوار شدن راه افتاد دوتا اتوبوس بودیم یکی برای اقایون و یکی برای خانوما یکم که گذشت یکی از دخترا گفت : اقای رحمانی میشه یه مداحی بزارید ؟
اقای رحمانی : بله
با پخش شدن مداحی اشک تو چشام جمع شد و نگاهم و دوختم به بیرون و به مداحی گوش کردم
منم باید برم آره برم سرم بره!
نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره!
یه روزی هم بیاد؛ نفس اخرم بره!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دستمو گرفتم جلو دهنم تا صدای هق هقم و کسی نشنوه
حسین اقام ، اقام ، حسین اقام ، اقام ، اقام
یه دسته گل دارم برای این حرم میدم!
گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم!
گلم که چیزی نیست برا حرم سرم میدم!
نمی دونم کی اما کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد
با تکونای دستی اروم لای چشمام و باز کردم دیدم فاطمه است
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️