عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_چهل_و_هشتم پسره امیر گف
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_چهل_و_نهم
بچه های گروه هم اون و
باهم شروع به تمرین کردیم
بعد نیم ساعت
همه خسته بودیم ولی
سلینا و آقا سجاد
گفتن می خوان مبارزه کنن
بقیه همه روی صندلی ها نشستیم
و به مبارزه سلی و اقا سجاد
نگاه کردیم
خدایی خیلی خوب مبارزه می کردن
اخرش اقا سجاد برنده شد
سلینا کم نیاورد
گفت: من خسته بودم
وگرنه برنده می شدم
این حرفش همه و به خنده انداخت
[سلینا]
بعد مبارزه رفتم یه دوش گرفتم
وقتی اومدم بیرون دیدم
محدثه خوابه
از چادر زدم بیرون که سرگرد و
دیدم
رفتم طرفش
من: سلام سرگرد
سرگرد: سلام خانم اراد
من: ببخشید ولی قرار
همینجوری بشینیم و نگاه کنیم
سرگرد: نه قرار نیست بشینیم
و نگاه کنیم
امشب قرار فرمانده و تعقیب
کنیم تا بفهمیم کجا میره
بعدش یکی از نفوذی
های ما تونسته خانم حیدری و
فراری بدن و الان حال خانم
حیدری خوبه
من: واااااقعا
سرگرد انگار خندش گرفته بود
دستی به گردنش کشید بعد گفت: بله
نفوذی ما گفت که
این رئیس رئس اصلی نیست
و امروز دختر رئیس
اصلی قرار بیاد ایران
من: که اینطور خب هالا باید
چیکار کنیم
سرگرد: بعد بهتون میگم
الان برین و برای امشب آماده بشین
من: چشم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_چهل_و_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من انقدر رفتم
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_چهل_و_نهم
#خانومہ_شیطونہ_من
وقتی چشمام و باز کردم تو بیمارستان بودم چند بار پلک زدم تا دیدم واضح شد فاطمه و دیدم که کنار تخت روی صندلی خوابش برده بود
من: فاطمه ..... فاطمه اجی
یکم تکون خورد و بعد چشاش و باز کرد وقتی منو دید سریع بلتد شد و اومد طرفم
فاطمه: اجی خوبی
تو چشاش اشک جمع شده بود
من: اره خوبم ... فقط آب میخوام
فاطمه : باش الان میارم برات
وقتی آب اورد تا خواستم بخورم یاد اون پسره افتادم که با لب های تشنه شهید شد 😔
آب و که خوردم روبه فاطمه گفتم: فاطمه چی شده چرا من بیمارستانم
فاطمه: وقتی رفتی منم بعد بیست دقیقه دیگه اومدم دنبالت اما هرچی گشتم تو رو پیدا نکردم نگرانت شدم و به اقای مهدی پور گفتم و با چند تا دیگه از بچه ها اومدیم دنبالت وقتی پیدات کردیم از حال رفته بودی و از بینیت خون میومد
زود رسوندیمت بیمارستان دکتر گفت گرما زده شدی و باید کمتر تو افتاب باشی
من: اهان .... وااااای فاطمه چفیه ام .. چفیه ای که همراهم بود😰
فاطمه: نترس بابا تو کیف منه
من: پووووف ... ترسیدم
فاطمه : راستی کجا رفته بودی؟
من: نمیدونم وقتی به خودم اومدم دیدم از چادرا خیلی دور شدم ولی اهمیت ندادم
فاطمه: اه کله شق داداشت خودشو کشت انقدر که زنگ زد
من: واااای بابک ... گوشیم کجاست؟
فاطمه از تو کیفش گوشیم و بهم داد که زود شماره بابک و گرفتم هنوز دوتا بوق نخورده بود جواب داد...
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️