عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_چهل_و_هفتم من: به من چه
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_چهل_و_هشتم
پسره امیر گفت که باید از
روی تراس برم اونطرف
خب برا من خیلی سخت نبود
بعد از اینکه مطمئن
شدم کسی نیست
رد شدم رفتم روی تراس
اون یکی خونه
اخرین نگاه و به پسره کردم و
رفتم داخل
تا از در تراس وارد شدم
حس کردم تو یه جایی گرم و نرم فرو رفتم
دستایی هادی دور کمرم
پیچید و بعد صدای نگرانش بود
که به گوشم رسید
هادی: اخخخخ اجی قشنگم خوبی
من: اره داداشی خوبم
منو از خودش جدا کرد و از
سر تا پامو از نظر گذروند
هادی: مگه قول ندادی مراقب
خودت باشی
من: خوب مراقب بودم
هادی: اره مراقب بودی که الان کمرت داغونه رنگت پریده و
گوشه لبت زخمه
من: خب اینا چیزی نیست
هادی: از دست تو دختر
خوب بیا بریم استراحت کن
من: باشه
با هادی رفتیم تو یه اتاق
بعد تو بغل هادی خوابیدم
و اون موهام و ناز کرد منم کم کم چشمام بسته شد
و بعد چند روز آروم خوابیدم
[هادی]
به چشمایی بستش نگاه کردم
الهی قربونت بشه داداش
همه جاش کبوده
پتو روش کشیدم و از
اتاق اومدم بیرون
[امیر]
بعد اینکه خانم حیدری و
فرستادم خونه بغلی
خودم رفتم تو سالن و روی مبل جلو تلوزیون نشستم
یه نگاه به ساعت مچیم کردم
الان دیگه دوربین
ها روشن شدن
[محدثه]
تو سالن تمرین با سلینا
داشتیم تمرین میکردیم
که
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_چهل_و_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من [دانایکل] ب
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_چهل_و_هشتم
#خانومہ_شیطونہ_من
انقدر رفتم که اطرافم و که نگاه کردم هیچ چیزی و جز خاک ندیدم نمیدونم چرا اما هیچ حس ترسی در من نبود و فقط حس ارامش داشتم یهو حس کردم دارم از حال میرم و سرم به شدت گیج میرفت دیگه نتونستم تحمل کنم و چشمام بسته شد ... به اطرافم نگاه کردم جبهه و جنگ بود همه درگیر بودن خیلی ها زخمی و بعضی ها شهید شده بودن با دیدن این صحنه اشکام روی صورتم ریختن و بی اختیار شروع کردم به راه رفتن میخواستم به یه پسر جوون فکر کنم هم سن خودم بود کمک کنم تیر خورده بود و لباش از تشنگی خشک شده بود کنارش زانو زدم و اروم صداش کردم
من: اقا ... اقا صدام و میشنوید
پسره همون جور که به چادرم زل زده بود دست بی جون و خونیش و جلو اورد و یه گوشه از چادرم و گرفت و به سمت بینیش برد و بو کشید و آروم زمزمه کرد: خواهرم جادرت بوی جادر حضرت فاطمه و میده ازش مواظبت کن قول بده هیچ وقت از سرت نیوفته
من: قول میدم
پسره با لبخند گفت: حضرت فاطمه اومده دنبالم .... تومیتونی هیچ وقت نا امید نشو یه روز توهم از این قفس پر میکشی و به اسمون میای اونجا حضرت فاطمه منتظرته
با لبخندی چفیه اشو از دور گردنش باز کرد و به طرفم گرفت
پسره: این یه یادگار از طرف من
میونه اشک لبخندی زدم و چفیه ای که از خون زیباش گلگون شده بود و گرفتم
من: میتونم اسمتونو بدونم؟
پسره با لبخند فقط بهم نگاه کرد و کم کم چشماش بسته شد با بسته شدن چشماش سرعت اشکام بیشتر شد از جام بلند شدم که سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16456996792754
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️