عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_چهل_و_ششم [ناشناس] سر
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_چهل_و_هفتم
من: به من چه
پسره همونجور که حرف میزد
اون پشت یه کارایی میکرد
دیگه صبرم تموم شد
من: چیکار میکنی اون پشت
پسره خیلی مشکوکه
پسره صداش و آورد
پایین و آروم
گفت: آروم باشید خانم
حیدری من سرگرد امیر مالکی هستم
و به عنوان نفوذی به این
باند وارد شدم
به من دستور دادن شمارو فراری بدم
چشمام از این
گرد تر نمی شد
جاااان این پسره پلیسه
یهو حس کردم دستام آزاد شد
آروم دستمو تکون دادم
که دیدم دستم بازه و
میتونم حرکتش بدم
پسره: الان کسی
تو خونه نیست همه
رفتن برای خوش آمدگویی به دختر رئیس باند
من: چیییی این پسره که بهش نمی خوره بچه داشته باشه
پسره: این آرمان رئیس باند نیست تونستیم فقط بفهمیم
که رئیس باند یک
جایی تو کوهستان زندگی
میکنه کجاش و
هنوز نفهمیدیدم الانم
دختر رئیس باند قرار بیاد اینجا و همه
رفتن فرودگاه برای خوش آمد گویی
من: مگه کجا بود قبلا
پسره: دختره خارج بوده
من: خب الان باید چیکار کنیم
پسره: الان باید تا دوربینا از کار افتادن شمارو از اینجا فراری بدم
من:دوربینا رو کیی از کار انداخته
پسره: برادرتون هادی
من: چییییییی هادی
پسره: بله برادرتون
من: هادی کجاست
پسره: تویی خونه کناری الانم
قرار شما رو بفرستم پیشش
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_چهل_و_ششم #خانومہ_شیطونہ_من من: باش برو
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_چهل_و_هفتم
#خانومہ_شیطونہ_من
[دانایکل]
بعد از اینکه به راهیان نور رسیدن قلب باران شروع به بی قراری کرد و هرچه فاطمه اصرار کرد و گفت بگذارد یکم استراحت کنیم و بعد باهم میریم اما باران به حرف فاطمه گوش نداد و پا برهنه شروع کرد روی خاک های سوزان راه رفتن ... قلب کوچکش میلرزید و بیشتر از آن طاقت نیاورد و زانو هایش تا شد و روی خاک زانو زد و از ته دل شروع کرد به گریه کردن
در آن طرف بابک بی قرار و دلتنگ خواهرکش بود و میترسید بلایی سرش بیاد و محمدرضا چند وقت بود که فکرش درگیر شده بود درگیر دخترک چشم مشکی که همیشه آن صورت زیبایش را چادر مشکی اش قاب گرفته بود و اورا به یک فرشته تبدیل کرده بود اما با خودخواهی انکار میکرد و غرورش اجازه نمیداد حتی بهش فکر کنه
درطرف دیگر دخترک بیچاره ای کنج اتاق درخود جمع شده بود و اشک میریخت دیگر نا امید شده بود و باخود میگفت حتما اورا فراموش کردن که پدرش اصلا به دنبالش نمی آید تا از دست این ادم های بد نجاتش بده
راست میگن که روزگار هرجور دوست داشته باشه باهات بازی میکنه
دختر و پسر قصه ما نمیدونستن که روزگار چه خوابی براشون دیده و قراره چه اتفاقی براشون بیوفته
[باران]
نمی دونم چقدر گریه کردم اما وقتی به ساعت مچیم نگاه کردم دیدم سه ساعت که دارم گریه میکنم به اطرافم نگاه کردم خیلی از چادرا دور شده بودم اما برام مهم نبود بلند شدم و دوباره شروع کردم به راه رفتن
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️