عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_چهل_و_سوم رفتم تو که دیدم
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_چهل_و_چهارم
[هادی]
چند روز از موقعی که امیر وارد
باند شده میگذره
دورادور هواشو دارم
هرچی تلاش کردم
موفق نشدم بفهمم زینب هم
همینجاست یا نه و
این کلافم میکرد
بی هدف زل زده بودم به مانیتور
به مامان نگفته بودیم که
زینب چی شده مهدی خیلی
ناراحت بود خودشو
مقصر میدونست
(اون روز که بابا با زینب برای آزمون افسری مخالفت کرد خیلی
کنجکاو شدم بفهمم،چرا
یه روز رفتم اتاقش و گفتم: بابا
بابا: بله پسرم
من: چرا با زینب مخالفت کردی
بابا : خب اول اینکه دلم
نمی خواد همتون و از دست بدم
دوم اینکه عمتون هم با
اصرار زیاد اومد تو این شغل می دونی
که منو عمویی کوچیک
و عمت پلیس بودیم
من : بله
و بابا بزرگت سخت مخالف بود
با عمت
اخرش با اصرار منو
عموت راضی شد
یک سال بعد اینکه عمت
استخدام شد
و کارشو شروع کرد
تو یکی از عملیات ها به شهادت رسید
دلم نمی خواد
زینب و هم از دست بدم )
اونجا بود که فهمیدم دلیل
مخالفت بابا چی بود
دل نگرانی هایی پدرانہ
تو همین فکرا بودم که دیدم امیر داره تماس میگیره
سریع وصل کردم
امیر: هادی میشنوی صدامو
من:آره آره بگو امیر
امیر: تونستم بفهمم که خانم حیدری کجاست
اما امکان اینکه بتونم نجاتشون بدم نیست
من: جدی میگی جاشو پیدا کردی
امیر: اره من خیلی
نمی تونم حرف بزنم پس خوب
گوش کن خودت دیگه به سرهنگ
بگو
من: باشه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_چهل_و_سوم #خانومہ_شیطونہ_من [باران] دو رو
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_چهل_و_چهارم
#خانومہ_شیطونہ_من
فاطمه : باران جان بلند نمیشی
من : چرا الان بلند میشم ، چرا وایستادیم؟
فاطمه : هم برای اینکه یکم استراحت کنیم هم اینکه نماز بخونیم
من: اهان
بلند شدم و یه دستی به روسری و چادرم کشیدم و بعد مرتب کردنشون به فاطمه نگاه کردم و گفتم : بریم
فاطمه: باران؟
من: بله
فاطمه: گریه کردی؟
من: اووم اره ، بریم ؟
فاطمه: اره بریم
از اتوبوس اومدیم پایین و باهم رفتم داخل رستوران همه بچه ها سر یه میز نشسته بودن منو فاطمه هم رفتیم کنارشون نشستیم و بعد خوردن نهار رفتیم وضو بگیریم بعد اینکه وضو گرفتم به فاطمه گفتم : فاطمه جان من برم یه زنگ به بابک بزنم تا تو میای
فاطمه: باش برو
از سرویس اومدم بیرون و کنار در نماز خونه وایستادم و گوشیمو از تو کیفم در آوردم و شماره بابک و گرفتم بعد سه بوق با صدای خسته ای جواب داد
بابک: الــو
فکر کنم خواب بود
یکم هوس شیطنت کردم برای همین صدا مو شبیه بابک کردم و گفتم : الو سلام
بابک: خل شدم یا دیونه چرا صدا مثل صدای خودمه 😐
فکر کنم داشت با خودش حرف میزد
بابک: مزاحم نشید
من: مزاحم چیه من مراحمم
بابک: اه باران تویی مگه مرض داری بچه یه لحظه فکر کردم خل شدم
من همون جور که میخندیدم گفتم: خب داداشم خلی نمیدونستی؟
بابک: حیف دم دستم نیستی باران حیف
باران: اگه بودمم دلت نمیومد اذیتم کنی😜
بابک: هییییی
من: خب داداش پاشو نمازت بخون منم برم بخونم فقط زنگ زدم بگم که ما برای استراحت وایستادیم و بعد نماز دوباره راه می افتیم
بابک: باش به سلامتی فعلا کاری نداری
من: نه داداش یاعلی
بابک: یاعلی
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16456996792754
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️