عشقـہ♡ چهارحرفہ
|ــــــــــــــــــــــــ✨🕊✨ــــــــــــــــــــــ| #نفس_سرهنگ #نویسنده_خادمالرقیه #پارت_11 وارد ا
|ــــــــــــــــــــــــ✨🕊✨ــــــــــــــــــــــ|
#نفس_سرهنگ
#نویسنده_خادمالرقیه
#پارت_12
لبخندی بهش زدم که با حرف
بابا ، با تعجب برگشتم طرفش
آتا:ببین دخترم قراره امشب ب
رات خواستگار بیاد و منم
ازت میخوام که اول خب
فکر کنی و بعد نظر بدی
پسر خوبیه و مطمئنم تو
باهاش خوشبخت میشی
با بهت به آتا خیره شده بودم
من:من.... من میرم بیرون
یکم تو باغ قدم بزنم
آتا فقط سرشو تکون داد
نگاهم و از آتا گرفتم و بلند
شدم که نگاهم خورد به
نریمان و نیما و نعیم که رگ
گردنشون زده بود بیرون و
از دستای مشت شده اشون
معلوم بود که بد عصبانی هستن
یه لبخند محو اومد رو لبم
داداشام بد روم غیرتی بودن
چون تک دختر بودم دیگه بدتر ...
ناشناسنظریحرفیداشتیدبهگوشم
https://harfeto.timefriend.net/16673238929853
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
🕊
✨🕊
🕊✨🕊
✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_11 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_12
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
و لباس پوشیده و مرتب از اتاق بیرون آمد بعد خوردن صبحانه و
خدافظی از مادرش از خانه بیرون زد ماشین آدام را از پارکنیگ بیرون اورد و به سمت جای
همیشگی که پاتوق او و دوستانش بود رفت شیشه ماشین پایین بود و موهایش را باد به بازی
گرفته بود وقتی به محل مورد نظر رسید ماشین را پارک کرد و پیاده شد دوستانش را از همین راه دور توانست تشخیص بدهد دستی برایشان تکان داد و به سمتشان رفت آن روز را سعی کرد
با بچه ها خوش بگذراند و به هیچ چیز فکر نکند وقتی به آنها قضیه سفرش را گفت هرکدام
نظری دادند و در آخر برایش سفری خوب را آرزو کردند شب که به خانه برگشت پدرش به او گفت کار هایش را درست کرده است...
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•