عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_16 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_17
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
کمی که گذشت گوشی اش به صدا در آمد یادش آمد که پدرش گفته بود به ایران که رسید به او زنگ بزند سریع جواب داد و بعد از احوال پرسی پدرش ادرس خانه ای که قرار بود انجا بماند را به او داد تا امد قطع کند چیزی یادش امد و سریع گفت: پدر ببخشید میشه ادرس خانه دوستتان اقای حسینی رو بهم بدید؟
پدر: چیکارش داری؟
مونیکا: هیچی از مامان شنیدم که دختر دارن شاید تونستیم دوست های خوبی بشیم
پدر: باشه دخترم یادداشت کن ........
مونیکا: خیلی متشکرم بابا بای
پدر: مواظب خودت باش بای
نمیخواست تا مطمئن نشده است چیزی را به خانواداش بگوید
وقتی به خانه رسید پول تاکسی را پرداخت و داخل رفت خانه ای در کرمان مونیکا حسابی از خانه خوشش امده بود
بعد از اینکه لباس هایش را درون کمد چید لباس هایش را عوض کرد و به سمت تخت رفت تا کمی استراحت کند
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•