عشقـہ♡ چهارحرفہ
|ــــــــــــــــــــــــ✨🕊✨ــــــــــــــــــــــ| #نفس_سرهنگ #نویسنده_خادمالرقیه #پارت_5 بعد این
|ــــــــــــــــــــــــ✨🕊✨ــــــــــــــــــــــ|
#نفس_سرهنگ
#نویسنده_خادمالرقیه
#پارت_6
بعد رفتم پیش بچه ها و بعد
هماهنگی همه چیز از ون پیاده
شدیم و با بی سیم به بچه ها گفتم
همه تو موقعیت خودشون قرار
بگیرن و خودم از دیوار رفتم
بالا همه جا و نگاه کردم یه حیاط
بزرگ بود که حدود ده تا محافظ
اونجا بودن ولی همشون مست
بودن خنده ارومی کردم
من: این پسر ادم بشو نیست
اخه من کی گفتم مستشون کن؟ 😐😂
اروم و بی صدا پریدم تو حیاط
و در و برای بچه ها باز کردم و
رفتیم سمت خونه که از صدای
بلند اهنگ شیشه هاش
میلرزیدن محافظا انقدر مست
بودن که اصلا حواسشون به ما نبود
همونجور که به سمت در میرفتیم
صدای ماهان تو گوشم پیچید
ماهان: سید همه دوربین ها و
از کار انداختم
من: فهمیدم
با سر علامت دادم که میرم
داخل و با اون همه دود و
صدای اهنگ هیچ کس متوجه
من نشد تو بی سیم
گفتم: اماده این ؟
صدای همه بچه ها اومد که
گفتن: بله قربان
من: خوبه شروع
پ. ن:
(نچ نچ چه بچه های خودشیرینی😐😂
به نظرتون عملیاتشون چطور پیش میره؟
من که دلم عملیات خواست شما چطور؟☹️)
ناشناسنظریحرفیداشتیدبهگوشم
https://harfeto.timefriend.net/16673238929853
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
🕊
✨🕊
🕊✨🕊
✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_5 #نویسنده_
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_6
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
صدای گرم و بم پسر در سرش میپیچید و مانند نسیمی گرم سراسر وجودش را گرمای دلچسبی
می بخشید برایش تعجب آور بود با اینکه در کشور لهستان بزرگ شده بود پسر های مختلفی را
دیده بود خیلی ها پشنهاد دوستی به او داده بودن و حرف های عاشقانه به او گفته بودند ولی
هیچ کدام چنین آرامشی در صدای خود نداشتند و این آرامشی که در تک تک کار های پسر
نمایان بود اورا متعجب کرده بود ... روی تخت دراز کشید و دوباره به سقف خیره شد یهو یاد
حرف آخر آن پسر افتاد ( خود امام رضا شفای همه و میده... ) فکرش بدجور مشغول شده بود
با خود فکر میکرد این امام رضا کیست که به تواند شفا بدهد؟؟ و کلی چرای دیگر که جوابی
برایشان نداشت در یک تصمیم سریع بلند شد و سمت پنجره رفت و درش را باز کرد
پسر تا برگشت که برود ناگهان نگاش به دختری افتاد که باد آزادانه در موهایش بازی میکرد و
هر کدام را به سوی میبرد نور ماه روی صورتش افتاده بود و زیبایش را دوچندان کرده بود
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•