عشقـہ♡ چهارحرفہ
|ــــــــــــــــــــــــ✨🕊✨ــــــــــــــــــــــ| #نفس_سرهنگ #نویسنده_خادمالرقیه #پارت_8 وقتی ک
|ــــــــــــــــــــــــ✨🕊✨ــــــــــــــــــــــ|
#نفس_سرهنگ
#نویسنده_خادمالرقیه
#پارت_9
(دوسال بعد)
از_زبان_نفس
از اسب پریدم پایین و با قدم
آهای آروم از کوه رفتم بالا وقتی
به نوک کوه رسیدم نشستم و
با آرامش چشمام و بستم ، باد
دستش و لابه لای موهای بلند
و خرماییم میکشید و به هر
طرفی که دوست داشت
میبردشون با صدای عقاب هایی
که بالای سرم پرواز میکردن
چشمام و باز کردم و به روستا
که زیر پام بود نگاه کردم از
اینجایی که من نشسته بودم
قشنگ تمام روستا معلوم بود
همیشه به خودم افتخار میکنم
که یه ترک هستم روستای ما
خیلی زیبا و سرسبزه و
یکی از روستاهای آذربایجانه...
همینجور که با نگاهم این اطراف
زیر نظر گرفته بودم از جام بلند
شدم یه حسی داشتم یه استرس
عجیب مطمئنم یه اتفاقی قراره بیوفته
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
🕊
✨🕊
🕊✨🕊
✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_8 #نویسنده_خادم
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_9
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
انگار دقیق از عمق
قلبش بر قلب مونیکا جاری شده بود که فقط با شنیدن حرف های پسر محبت عمیقی را نصب
به امامان در وجود خود حس میکرد عشق و محبت به امام رضا گویی بیشتر بود
پسر تا پشت به او کرد و اولین قدم را برداشت مونیکا به خود آمد و با هول پرسید: ببخشید
یک لحظه صبر کنید میتونم اسم شما را بدونم؟
پاهای پسر از حرکت ایستاد و نفس عمیقی کشید و بعد صدای آرام و بمش در فضا پیچید:
"عباس ،امیرعباس"
چند بار زیر لب اسم پسر را زمرمه کرد چنان غرق فکر شده بود که وقتی به خود آمد خبری از
امیر عباس نبود با وزیدن باد سردی سریع تکیه از دیوار گرفت و پنجره را بست و روی تخت
نشست تصمیماتی با خود گرفته بود که نمی دانست درست است یا نه لباس عوض کرد و
موهایش را بست و از اتاق خارج شد پدر و مادر و برادرش در پذیرایی نشسته بودند و هر کدام
مشغول کاری بودند با دیدن او دست از کار کشیدن و گرم مشغول پرسیدن حال او شدند ،
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•