عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_سی_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من و رفتم سمت همون بخشی
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_سی_هشتم
#خانومہ_شیطونہ_من
بعد اینکه حرفام تموم شد مهدی رفت تو فکر گذاشتم خوب فکر کنه بلند شدم رفتم طرف یخچال گوشه اتاق و دوتا شیرقهوه برداشتم وقتی نشستم سرشو بلند کرد و گفت: مطمئنی؟
من: آره
یکی از شیرقهوه هارو پرت کردم طرفش که تو هوا گرفتش
من: ببین مهدی فقط و فقط منو تو و سرهنگ میدونیم و نباید کسه دیگه ای بفهمه حتی بابک
مهدی: باشه ولی خیلی خطرناکه
من: نوچ برای شاهین هیچ چیز خطرناک نیست
مهدی خندید و در شیرقهوه شو باز کرد و یه کم ازش خورد که چند تقه به در خورد و بابک اومد داخل
بابک: به به میبینم خواهر و برادر نشستن دور هم شیر قهوه میخورن🤨
شیرقهوه خودمو پرت کردم براش که گرفتش و نشست کنار مهدی
من: بله پس چی ... حالا تو اینجا چیکار میکنی ؟ اصلا بگو ببینم🧐از کجا فهمیدی من اینجام؟
بابک همون طور که در شیر قهوه و باز میکرد گفت: آروم آروم خواهر من چرا انقدر تند تند حرف میزنی عزیزم😐
من: نوچ بگو دیگه
بابک: هیچ مگه نمیدونستی من با خواهرم سیگنال قلبی دارم؟
من: مسخره😒
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_سی_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من بعد اینکه حرفام تموم ش
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_سی_نهم
#خانومہ_شیطونہ_من
مهدی هم فقط نشسته بود و به ما میخندید
بابک: اول اینکه کارت داشتم دوم از سرهنگ پرسیدم گفت اومدی پیش مهدی
من: اهان ... حالا چیکارم داری؟
بابک: بعد بهت میگم
مهدی: من میرم پیش شهاب شما حرفتون و بزنید
تا اومد بلند بشه بابک دستشو گرفت و گفت:کجا بشین ببینم حرف خاصی نمیخوام بهش بزنم فقط میترسیدم ترکش هاش بهت بخوره ولی حالا میگم ولی مواظب باش
مهدی: با خنده و ترس الکی گفت: وووی مگه چی میخوای بهش بگی؟😱😂
با کنجکاوی و اخم کوچیکی بهش خیره شدم
بابک: بسمالـلـ....مامان گفت بهت بگم که خانم احمدی ..... زنگ زده و تو رو برای....
نزاشتم ادامه حرفشو بزن و با عصبانیت بلند شدم و گفتم: به مامان بگو خودش میدونه جواب من چیه بعد حداقل یکم به خون محمدرضا که هنوز خشک نشده احترام میزاشتن هنوز دو هفته از شهید شدن محمدرضا هم نمیگذره 😒😭
پشتم و کردم بهشون و با سرعت از اتاق زدم بیرون که دستم از پشت کشیده شد اومدم دستمو بکشم ولی نزاشت و محکم تر گرفت
بابک: چرا بچه بازی در میاری باران چیزی نشده که
من: میخوام پیش محمدرضا گوشیمم خاموشه زنگ زدید بر نداشتم نگران نشید🚶♀
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16501056603814
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
چہِانتظـٰاࢪعجیبۍ!
نهڪوششے...
نهدعـٰایۍ...
فقطنشستہایم
گوییمخداڪُندڪهبیایـۍ...!
#منتظرانہ
#سـرباز_ولایت
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
داشتمازخیابونردمےشدمیهماشینپلیس
دیدموایسٺامواحترامنظامےگذاشٺمڪہ
پلیسہڪلاهشوبرداشٺودوبارهگذاشت
روسرشهمچینذوقڪردمڪہنگو😐😂
مندیوونہپلیسےام😎
#پلیسی
#شوخےطورۍ
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
شهربےهمقدمےمثݪتوخیلےسرداسٺ
صبردرراهتوآقاۍبسیجےخوباسٺ
#چیریڪی
#عاشقانه
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
زندگےزیباستاما...وقتےزیباسٺڪہ
مهدۍباشد
همہانتظارهاوقتےبہپایاݧمیرسدڪہمهدۍباشد...
#مهدوی
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ٺوبِشوفرماندهام،بانو!
"سپاهٺمےشوم"
مݧفداۍیڪنخچادرسیاهٺمےشوم
#چیریڪی
#عاشقانه
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_سی_نهم #خانومہ_شیطونہ_من مهدی هم فقط نشسته بود و
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_چهل
#خانومہ_شیطونہ_من
دستمو کشیدم و از اداره اومدم بیرون سوار ماشین شدم و راه افتادم طرف گلزارشهدا سرراه گلاب و گل هم خریدم وقتی رسیدم ماشین و پارک کردم و پیاده شدم اول رفتم سرمزار دایی عماد وبعداینکهیکمباهاشحرفزدمرویمزارگلابریختموگل های محمدی و پرپر کردم بلند شدم و رفتم طرف مزار محمدرضا که دیدم دوستاش سرمزار نشستن و دارن قرآن میخونن جلو تر نرفتم و دوسه تا مزار اون ور تر نشستم و سرمو گذاشتم روی زانو هام و به مزار محمدرضا خیره شدم نمیدونم کی و چطور خوابم برد با سوز سردی که اومد به خودم لرزیدم و آروم لای چشمام و باز کردم اولش با گیجی به اطراف نگاه کردم بعد فهمیدم کجام هوا کاملا تاریک شده بود و کسی تو گلزار نبود از جام بلند شدم تمام بدنم درد میکرد شاید الان اگه یه دختر دیگه به جای من بود از تاریکی و ساکتی اینجا میترسید ولی من ...... خدا و داشتم و دوتا از عزیزام اینجا بودن و از هیچ چیزی ترس نداشتم
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_چهل #خانومہ_شیطونہ_من دستمو کشیدم و از اداره اومد
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_چهل_یکم
#خانومہ_شیطونہ_من
گل و گلاب و برداشتم و رفتم سر مزار محمدرضا و نشستم سرمو گذاشتم رو مزار شروع کردم باهاش حرف زدن انقدر حرف زدم که با صدای اذان به خودم اومدم و بلند شدم و رفتم مسجد بعد نماز خوندن اومدم از مسجد بیام بیرون که توجه ام به قسمتی از حیاط که با درخت های بلند پوشیده شده بود جلب شد اروم اروم رفتم نزدیک که دیدم یه نفر که نقاب زده تفنگی و به طرف نگهبان مسجد گرفته اون پیرمرد بیچاره هم از ترس رنگش پریده بود تا خواست شلیک کنه رفتم جلو و زدم زیر دستش اما دیر شده بود و تیر به بازوم خورد و تفنگ افتاد اونور تا اومد با مشت بزنه تو صورتم جاخالی دادم و با یه چرخش زدم نقطه حساس گردنش که بی هوش شد
دستمو گذاشتم روی بازوم که میسوخت
با صدای نگران اون پیرمرده سرمو بلند کردم
نگهبان: خدا خیرت بده دخترم اگه نبودی معلوم نبود چی میشد ....
همینجور که حرف میزد یهو نگاهش خورد به دستم که خون ازش چکه میکرد و با ترس و وحشت بهم نگاه کرد و گفت: یا امام حسین ... چی شدی دخترم😥😰
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16501056603814
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️