عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَمَاتُوا وَهُمْ كُفَّارٌ أُولَٰئِكَ عَلَيْهِمْ لَعْنَ
روزی کمی با قرآن 🌱✨
إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِينَ اتُّبِعُوا مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا وَرَأَوُا الْعَذَابَ وَتَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبَابُ ﴿١٦٦﴾
وَقَالَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا لَوْ أَنَّ لَنَا كَرَّةً فَنَتَبَرَّأَ مِنْهُمْ كَمَا تَبَرَّءُوا مِنَّا ۗ كَذَٰلِكَ يُرِيهِمُ اللَّهُ أَعْمَالَهُمْ حَسَرَاتٍ عَلَيْهِمْ ۖ وَمَا هُمْ بِخَارِجِينَ مِنَ النَّارِ ﴿١٦٧﴾
يَا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلَالًا طَيِّبًا وَلَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ ۚ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ ﴿١٦٨﴾
إِنَّمَا يَأْمُرُكُمْ بِالسُّوءِ وَالْفَحْشَاءِ وَأَنْ تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ ﴿١٦٩﴾
وَإِذَا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا مَا أَنْزَلَ اللَّهُ قَالُوا بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَيْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا ۗ أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ ﴿١٧٠﴾
#روزی_کمی_با_قرآن
ذڪر روز جـمـهـہ🌱✨
#ذڪر
#בَِخَِتَِرَِ_مَِشَِڪَِےَِ_پَِوَِشَِ_حُِسَِـِِـےَِـَِنِ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو عزیزِ خدایی
هر روز صبح، خندان تر، بخشنده تر
صبورتر باش. حواست بہ نگاھِ خدا
باشہ، کہ چشمش بہ زیباتر شدن و
لایقتر شدنِ توست.🙃♥️
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#خداےمہربانیها
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨روز اوݪ دانـشـگـاه✨
#يڪ_شهـید_یڪ_خاطره
#בَِخَِتَِرَِ_مَِشَِڪَِےَِ_پَِوَِشَِ_حُِسَِـِِـےَِـَِنِ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانہ🌱
وقتےخـدا..
درےروبہروتمیبنده..
• اصراربهڪوبیدنشنڪن!...
° اینوبدونڪہ!
• هرچیپشتِاوندرهست
° بهصلاحِتــونیست(:
هرچےخــدابخواد...همون درسته مطمئن باش.
#تلنگر
#خدا
#בَِخَِتَِرَِ_مَِشَِڪَِےَِ_پَِوَِشَِ_حُِسَِـِِـےَِـَِنِ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨نـقـݪ از همـرزم شـهـیےـد✨
#شهیدانہ
#בَِخَِتَِرَِ_مَِشَِڪَِےَِ_پَِوَِشَِ_حُِسَِـِِـےَِـَِنِ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگر💡
توۍڪتاب سہدقیقہ در قیامت اومده بود:
من هرڪاریڪه "شوخےشوخے"
همانجام میدادم
اونا "جديجدي" همهرو نوشتن ...😕💔
مثلا
*چت با نامحرم .../:*
#حواسمون_باشہ!🚶🏽♂️
#تلنگر
#בَِخَِتَِرَِ_مَِشَِڪَِےَِ_پَِوَِشَِ_حُِسَِـِِـےَِـَِنِ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دلتنگ آغوش پدریمآغوشتو
عجیببوےپدرمیدهد💔
#حضرتدلبر
#شهید_گمنامــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#انگیزشے
هرچقدربگیدنمےتوانمخودممیدانممےتوانم
اتقدرناامیدمنکنیدکہامیدمنبیپایاناسٺ
انقدرآیہیسنخوانیدهیچچیزےغیرممکننیسٺ
مناخرپلیسمیشوم😎🔗
#شهید_گمنامــ
EHGHE FOUR HARFE
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_چهل_و_سوم رفتم تو که دیدم
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_چهل_و_چهارم
[هادی]
چند روز از موقعی که امیر وارد
باند شده میگذره
دورادور هواشو دارم
هرچی تلاش کردم
موفق نشدم بفهمم زینب هم
همینجاست یا نه و
این کلافم میکرد
بی هدف زل زده بودم به مانیتور
به مامان نگفته بودیم که
زینب چی شده مهدی خیلی
ناراحت بود خودشو
مقصر میدونست
(اون روز که بابا با زینب برای آزمون افسری مخالفت کرد خیلی
کنجکاو شدم بفهمم،چرا
یه روز رفتم اتاقش و گفتم: بابا
بابا: بله پسرم
من: چرا با زینب مخالفت کردی
بابا : خب اول اینکه دلم
نمی خواد همتون و از دست بدم
دوم اینکه عمتون هم با
اصرار زیاد اومد تو این شغل می دونی
که منو عمویی کوچیک
و عمت پلیس بودیم
من : بله
و بابا بزرگت سخت مخالف بود
با عمت
اخرش با اصرار منو
عموت راضی شد
یک سال بعد اینکه عمت
استخدام شد
و کارشو شروع کرد
تو یکی از عملیات ها به شهادت رسید
دلم نمی خواد
زینب و هم از دست بدم )
اونجا بود که فهمیدم دلیل
مخالفت بابا چی بود
دل نگرانی هایی پدرانہ
تو همین فکرا بودم که دیدم امیر داره تماس میگیره
سریع وصل کردم
امیر: هادی میشنوی صدامو
من:آره آره بگو امیر
امیر: تونستم بفهمم که خانم حیدری کجاست
اما امکان اینکه بتونم نجاتشون بدم نیست
من: جدی میگی جاشو پیدا کردی
امیر: اره من خیلی
نمی تونم حرف بزنم پس خوب
گوش کن خودت دیگه به سرهنگ
بگو
من: باشه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_چهل_و_چهارم [هادی] چند
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_چهل_و_پنجم
[سلینا]
از اون روز که به سرگرد گفتم
یکم خیالم راحت شده
ولی خب بازم حواصم
به فرمانده هست
این روزا بیشتر بچه ها سخت مشغول تمرین هستن و خودشون و
آماده میکنن
سرگرد بهم گفته بود که یه
نفوذی دایم تو باند و قرار اون مدرک جمع کنه و بعد تو یک
موقعیت خوب به ما خبر بده تا حمله کنیم و همشونو دستگیر
کنیم
چقدر ساده است حرف زدن دربارش
ولی عملی کردنش خیلی
سخته کاش زینب بود
فهمیده بودیم که گیر باند افتاده
امیدوارم حالش خوب باشه
با برخورد یه چیزی با پهلوم
از فکر اومدم بیرون
و با خشم بر گشتم سمت
محدثه که لبخند ضایعی
رویی لبش بود
من: چته چرا میزنی
محدثه : هیچی خوب هی
میری تو فکر من چیکار کنم بعدش
سرگرد کارت داشت
من: چیکار
محدثه: من از کجا بدونم
خوب برو ببین چیکارت داره
شونه بالا انداختم و
رفتم سمت سرگرد که داشت
با فرمانده حرف میزد
وقتی رسیدم بهشون بلند سلام کردم
فرمانده: سلام خانم اراد
سرگرد: سلام
من: با من کار داشتید سرگرد
سرگرد: بله شما بفرمایید تو چادر من الان میام
من: چشم
یه ده دقیقه میشه نشستم تو چادر و مگس میپرونم
اوووووف پس چرا نمیاد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•