هدایت شده از شهید بابك نورے🌱
Mehdi Rasoli - Ya Ali O Ya Azim.mp3
3.39M
°•♥🎧!
#مداحے✨
#شب_قدر🌙
🎶 یاعلی و یاعظیم...!💔
یتیم،یتیم،سفارشآخرپدره....💔🚶🏿♂
「➜@shahid_babaknoori
خونسرخشهداریخٺبرزمینتا
ماروۍهمینزمینباآرامشزندگےڪنیم
ریخٺبرزمینتاباردیگرچادرمادرشاݧبر
زمیننیوفتد...
#شهیدانه
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
یاصاحبالزمان
داستانزندگےماشدههمیݧ
آمدیم،نبودید،رفتیم
#مهدوی
#ادیت
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_سی_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من و رفتم سمت همون بخشی
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_سی_هشتم
#خانومہ_شیطونہ_من
بعد اینکه حرفام تموم شد مهدی رفت تو فکر گذاشتم خوب فکر کنه بلند شدم رفتم طرف یخچال گوشه اتاق و دوتا شیرقهوه برداشتم وقتی نشستم سرشو بلند کرد و گفت: مطمئنی؟
من: آره
یکی از شیرقهوه هارو پرت کردم طرفش که تو هوا گرفتش
من: ببین مهدی فقط و فقط منو تو و سرهنگ میدونیم و نباید کسه دیگه ای بفهمه حتی بابک
مهدی: باشه ولی خیلی خطرناکه
من: نوچ برای شاهین هیچ چیز خطرناک نیست
مهدی خندید و در شیرقهوه شو باز کرد و یه کم ازش خورد که چند تقه به در خورد و بابک اومد داخل
بابک: به به میبینم خواهر و برادر نشستن دور هم شیر قهوه میخورن🤨
شیرقهوه خودمو پرت کردم براش که گرفتش و نشست کنار مهدی
من: بله پس چی ... حالا تو اینجا چیکار میکنی ؟ اصلا بگو ببینم🧐از کجا فهمیدی من اینجام؟
بابک همون طور که در شیر قهوه و باز میکرد گفت: آروم آروم خواهر من چرا انقدر تند تند حرف میزنی عزیزم😐
من: نوچ بگو دیگه
بابک: هیچ مگه نمیدونستی من با خواهرم سیگنال قلبی دارم؟
من: مسخره😒
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_سی_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من بعد اینکه حرفام تموم ش
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_سی_نهم
#خانومہ_شیطونہ_من
مهدی هم فقط نشسته بود و به ما میخندید
بابک: اول اینکه کارت داشتم دوم از سرهنگ پرسیدم گفت اومدی پیش مهدی
من: اهان ... حالا چیکارم داری؟
بابک: بعد بهت میگم
مهدی: من میرم پیش شهاب شما حرفتون و بزنید
تا اومد بلند بشه بابک دستشو گرفت و گفت:کجا بشین ببینم حرف خاصی نمیخوام بهش بزنم فقط میترسیدم ترکش هاش بهت بخوره ولی حالا میگم ولی مواظب باش
مهدی: با خنده و ترس الکی گفت: وووی مگه چی میخوای بهش بگی؟😱😂
با کنجکاوی و اخم کوچیکی بهش خیره شدم
بابک: بسمالـلـ....مامان گفت بهت بگم که خانم احمدی ..... زنگ زده و تو رو برای....
نزاشتم ادامه حرفشو بزن و با عصبانیت بلند شدم و گفتم: به مامان بگو خودش میدونه جواب من چیه بعد حداقل یکم به خون محمدرضا که هنوز خشک نشده احترام میزاشتن هنوز دو هفته از شهید شدن محمدرضا هم نمیگذره 😒😭
پشتم و کردم بهشون و با سرعت از اتاق زدم بیرون که دستم از پشت کشیده شد اومدم دستمو بکشم ولی نزاشت و محکم تر گرفت
بابک: چرا بچه بازی در میاری باران چیزی نشده که
من: میخوام پیش محمدرضا گوشیمم خاموشه زنگ زدید بر نداشتم نگران نشید🚶♀
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16501056603814
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
چہِانتظـٰاࢪعجیبۍ!
نهڪوششے...
نهدعـٰایۍ...
فقطنشستہایم
گوییمخداڪُندڪهبیایـۍ...!
#منتظرانہ
#سـرباز_ولایت
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•