#حضرت_آقا :
شما جوان ها صاحب کشورید.😎
بنده وقتی از جوان ها تمجید می کنم،
بعضی ها می گویند فلانی از بخش جوان های منحرف اطلاعی ندارد؛ نه، بنده از آنها مطلع هستم.
بالاخره جوانهایی هم هستند که ریزش های ما هستند؛ حرف من این است که رویش های ما بر ریزش های ما غلبه دارند.
بعضی ها وانمود می کنند جوان ها مشکل کشورند؛
بنده به عکس معتقدم جوان ها راه حل مشکل هستند نه مشکل.✌️🏻
#رهبرانه
#جوان
#شهید_گمنامـــ
#عشقـ_چهار_حرفه
@eshghe4harfe
گفت :خوش به حالت که اینقدر دنبال کننده داری!
گفتم : امام زمان هم هست؟!
گفت :چی بگم والا.
گفتم : شاید امام زمان(عج)در آن کانالِ(یا هرجای دیگر) دو نفره ای باشد که نویسنده اش برای خدا می نویسد حتی اگر خواننده ای نداشته باشد !
- درگیر ارقام نباشیم...
#کاش_اینجا_باشی 💙
#شهید_گمنامـــ
@eshghe4harfe
#عشقـ_چهار_حرفه
عشقـہ♡ چهارحرفہ
توجه ‼️ زمان پارت گزاری رمان ماموریت شبانه⁉️ ⬅️یکنشنبه و پنجشنبه ➡️ 3پارت🙃❣
به علت اینکه یکشنبه دو پارت براتون گذاشتیم و به خاطر عضو های جدید پارت دوم ماموریت شبانه رو تقدیم نگاهتون میکنم🙃❣
عشقـہ♡ چهارحرفہ
. ﴾﷽﴿ ♡ماموریتــ شبانہ♡ #پارتــ_اول خوابم
﴾﷽﴿
♡مامورت شبانہ♡
#پارت_دوم
رفتم خونه مثل همیشه گزارش کارام رو به مامان دادم. مامان از سرکله زدند بااین حسود هاخیلی خوشش نمیآمد اما از تسلیم شدن جلوی این بد صفت هامتنفر بود. ولی هیچ وقت تنفرش کار دستش نمیداد. مامان که همیشه نصحیت میکرد میگفت: محمد نمیخوای دست از این کارات ورداری؟ درسته که نباید جلوی چنین کسانی بی حرکت باشی اما تو خیلی مقاومت میکنی آخر با این کارای های چندنفرتون کار دستمون میدید.
حق داشت مامان چون تا حالا خیلی درد سر درست کردیم.
نصیحت های مامان تاساعت 3 طول کشید.
مامان همش می گفت: «الحق که مثل باباتی چون بابا همش ماموریته. امامن فقط چند روز از هفته شب ها خونه نیستم من مثل بابا ام؟ از نظر مامان به کار های ما ماموریت
نمی گند نظر مامان مهمه اما من کلمه ی ماموریت دوست دارم.
بعد از شنیدن نصیحت های مامان نهار عصرانه رفتم بخوابم که بابا صدا کرد محمدمحمد پسرم بیا بابا اومده. رفتم پایین صورتم شستم بعد بابا را بغل کردم ورفتم براش چایی بیارم که گفت: بیا پیشم بشین سارا چایی مییاره.
-نه ممنون روزم
-باش
در حالی که دلم میخواست بخوابم رفتم. بابا شروع کرد به گزارش گرفتن. دوباره همون آش همون کاسه اما این دفعه بابا به جای نصیحت تحسینم میکرد. گفت وگو من بابا تا ساعت 5 طول کشید. دیگه گفتم اجازه دارم بخوابم؛ که کار جدید جور شد. ظرف شستن وکمک به درس های سارا. این کارها تا ساعت 7 طول کشید. دیگه چشمام قرمز شده بود. سرم درد گرفت. دیگه گفتم اجازه دارم بخوابم؛ که کار جدید جور شد. دیگه چون باید میخوابیدم به مامان گفتم مامان گلم من خیلی وقت نخوابیدم از دیروز ساعت 5 صبح نخوابیدم. مامان که این رو شنید شوکه شد. بعد گفت: سریع برو بخواب.
رفتم تو اتاقم متوجه ده پیام از تریق لبتاب و دوازده تا پیام هم با گوشی شدم. فهمیدم قرار گروه مخالف 2 ساعت دیگه است. وباید با کمیل حرف بزنم. به کمیل تلفن زدم.
- سلام.
-علیک سلام میدونی چقدر سعی کردم با هات ارتباط برقرار کنم. آ قا محمد موفق به خوابیدن شدی.
-نه برو سر اصل مطلب.
-باشه این بی حیا ها لای این همه پسر خواهرشونم آوردن. خواهرت راضی کن باهمون بیاد تا از نقشه شون سر دربیاریم.
-سارا؟
-آره
- سارا هیچی نمودنه
-مامانت می دونه؟
-تقریبا
-مامانت یا خودت براش توضیح بده
- باشه
- راستی اگه نمی تونی بیای خواهرت را تنها بفرست
-کمیل امکان نداره خواهرم را تنها ساعت 10 شب بذارم.
-باشه یاحق.
-علی به همرات برادر.
سریع پایین رفتم مامان گفت: چرا نه خوابیدی؟
-یک کار برام پیش آمده.
-کارت بگو من میکنم چشمامت کاسه خونه.
- مامان سارا راضی کن امشب با من بیاد و براش توضیح بده.
-سارا؟
@eshghe4harfe