عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتاد_پنجم #خانومہ_شیطونہ_من جلو تر از بچه ها راه
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد_ششم
#خانومہ_شیطونہ_من
که با صدای پا سریع پشت ستون مخفی شدم اوووف نزدیک بودااا
وقتی از کنارم ردشد اروم اروم رفتم سمت در و گوشم و چسبوندم بهش صدای گریه میدومد
در و بدون سر و صدا یکم باز کردم و تو اتاق سرک کشیدم حدود بیست تا دختر که بهشون میخورد از پانزده به بالا باشن تو اتاق بودن و همشون هم چشاشون اشکی بود رفتم داخل سریع درو بستم
تا برگشتم دیدم با ترس زل زدن بهم
اروم گفتم: هیشششش نترسین کاری باهاتون ندارم اومدم نجاتتون بدم باشه؟
اول با شک نگاهم کردن بعدش سر تکون دادن که با لبخند رفتیم طرفشون و نقشمو براشون گفتم اونا هم کلی خوشحال شدن
تو بیسیم از هادی پرسیدم: چه خبر
هادی:سلامتی
من:سلامت باشی پس من با بچه ها میام خونتون
هادی: باشه منتظریم
من:فعلا
هادی:بدی خوبی دیدی حلال کن یاعلی
من:این حرفا چیه ... هادی،هادی
نگران شدم چرا جواب نمیده😥
فعلا بیخیال شدم و دخترا و اروم و بی صدا از درمخفی بردم بیرون و سوار ماشین کردم تا اومدم برگردم آنا جلومو گرفت و گفت: تو دیگه نمیخواد بری
من: برو کنار من باید برم
انا: نه
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتاد_ششم #خانومہ_شیطونہ_من که با صدای پا سریع پش
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد_هفتم
#خانومہ_شیطونہ_من
بی توجه بهش دویدم و رفتم داخل که یهو صدای درگیری و شلیک بلند شد
با ترس به بچه ها نگاه کردم هرچی دنبال هادی گشتم نبود
نگاهم خورد به طبقه بالا یه نگاه به بچه ها کردم که همه و دستگیر کرده بودن خیالم بابت اونا راحت شد سریع از پله ها رفتم بالا که صدای خنده هادی و شنیدم رفتم همون سمت که با دیدن صحنه روبه روم اشک تو چشام جمع شد
هادی روی زمین بود و پای سیا روی قفسه سینش و تفنگ و به سمت وسط پیشونیش نشونه گرفته بود
هادی میخندید و با هر خندیدنش خون از دهنش میومد
نه نمیزارم هادی دیگه نه .....
تا اومد شلیک کنه زدم زیر دستش که باعث شد دستش کج بشه ولی تفنگ از تو دستش نیوفتاد
نمیدونم چی شد ولی تا سرم و بلند کردم درد بدی تو قفسه سینم پیچید نگاهم خورد به سیا که بهم شلیک کرده بود خندیدم 😂
که چشاش گرد شد 😳
دوباره و دوباره ماشه و فشورد که با سختی کلتم و از پشت لباسم در اوردم و گرفتم سمتش و پشت سرهم بهش شلیک کردم اونقدر که همه تیرام تموم شد
با افتادنش خندیدم قهقهه زدم و خون از دهنم اومد و نفسم رفت دیگه نتونستم تحمل کنم و افتادم و بعد سیاهی....
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16526973523544
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
تاحالادقتڪردینوقتےبہمرگنزدیڪ
میشیمڪاراۍنڪردمونمیادجلوچشمون؟
نمازاۍنخوندهوڪلےڪاردیگہ...
پسامروزوفردانڪنیمانسانازیڪثانیہ
بعدخودشهمخبرندارهرفیق🙃...)
#تلنگر
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
"هرچقدرمیبینمتسیرنمیشہدلم🥺💕"
#پلیسی
#ادیت
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هاۍعشقجانما،امامزمانما
ایندنیابدونتواصلامعنایےندارهآقا
ماباتومعناۍعشقواقعےوفهمیدیم
حالافهمیدیمڪہاینبهارهاۍمابدونتو
بهارنیست💔...)
#مهدوی
#دلتنگی
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ذڪرتماملبها...عَجّلعلےظهورڪ
#مهدوی
#عکسنوشته
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتاد_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من بی توجه بهش دویدم و
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد_هشتم
#خانومہ_شیطونہ_من
[دانایکل]
فاطمه مثل ابر بهار گریه میکرد از یه طرف می ترسید سرعت بالاشون باعث تصادف بشه از یه طرف دیگه دل نگران رفیقش ، خواهرش ، همدمش ، خواهرشوهر بود
اصلا نفهمید چطور تا بیمارستان رانندگی کرد فقط نگران بود ،برادری که نگران خواهرش بود
وقتی رسید بالای سر خواهرش نگاهش به چهره پر از آرامش خواهرش و اون لبخند روی لبش میخ کوب شد
هق هق مردونش توی اتاق طنین انداخت و افرادی که اون اطراف بودن از دیدن این صحنه به گریه افتادن
اما بارانی که وضعش خیلی بد بود و نتونسته بود تحمل کنه و جام شهادت رو نوشیده بود ولی...بچه ای که هفت ماهه پا به این دنیا گذاشت بود و سالم بودن بچه یه معجزه
وقتی این خبر رو به سرهنگ دادن از زور غم شونه هاش خم شد و گفت:دست مریزاد دختر ، به قولت وفا کردی جام شهادت گوارای وجودت دخترم"
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتاد_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من [دانایکل] فاطمه
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد_نهم
#خانومہ_شیطونہ_من
[فاطمه]
با چشمای اشکی خیره بابکی بودم که کمرش خم شده بود و انگار چند سال پیر تر شده بود با دستم اشکامو پس زدم و رفتم طرفش
من : بابک جان بسه بیا بریم خونه الان یک ساعت از تشییع گذشته عزیزم این بچه گناه داره زیر افتاد نگهش داشتی...
بدون نگاه کردن بهم بچه یک روزه باران و بیشتر به سینش فشورد و با صدای دو رگه ای گفت: ببین فاطمه این بچه از بچه خودم برام مهم تره اگه میتونی کنار بیای خب اگه نمیتونی نامزدی و بهم میزنیم
کنارش نشستم و با گریه گفتم: چطور میتونی همچین فکری دربارهام بکنی بچه باران انقدر برام عزیز هست که اگه نمیگفتی هم ....
دیگه نتونستم ادامه بدم و به هق هق افتادم
بابک دستشو انداخت دور شونه هامو با یک دست منو بغل کرد و با یک دست هم بچه رو گفت:از امروز زندگی سه نفرمون شروع میشه(منوتوپسرمون)...پس پیش بہ سوی آینده🙂💔
نویسنده:ممنون از اینکه همراهیم کردین و امیدوارم خوشتون اومده باشه وتونسته باشم خوشحالتون کنم.
•••{}{}{}{}ـپایانـ{}{}{}{}•••
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16556572348374
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️