فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش اینطوری تموم بشه؛
Eshghe4harfe
.
یه وقتایی هست
هر چقدر دعا میکنی
دعات اجابت نمیشه ..
اون موقع ها بخوان:
اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی
تَحْبِسُ الدُّعَاءَ ..💔
لحظههارادریاب
@eshghe4harfe
فاطمیہیعنے
پاےولایتبمانیمتاشهادت...
مثلحضرتفاطمہسلاماللهعلیها 🖤
#فاطمیه
قشنگیش اونجاست
که وقتی شهید میشیم
رو تابوتمون مینویسن
فدایی سید علی😎✌️
#پروفایل
#چیریکی
#پسروونه
Eshghe4harfe
به روضه کار ندارم
زمین کمی خیس است
خدا کند که کسی
مادرش زمین نخورد…
#فاطمیه
و اما دهه هشتادیها...
این دهه هشتادی ها انقلاب
رو به نتیجه میرسونند؛
_حضرت آقا
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۶۱
امروز من مانده ام
و این همه اندوه
که چون صخره های بلند
پیش سیلاب اشک من ایستاده است پا برجا
یوسف نگاه خیسش را به چشمان بارانی ماه منیر چسباند:
- بیاید سوار شید... هوا گرمه... بچه مریض میشه!
ماه منیر بدون زدن کلمه ای حرف، امیر طاها را از یوسف گرفت و به سمت ماشین راه افتاد.
فشارهای عصبی وارد شده در این مدت بر ماه منیر به اندازه ای قَدَر بود که توان مقابله اش را کم
کند. دیگر قدرت جنگیدن با روزگار را نداشت.
ساعت از 6 بعد ازظهرگذشته بود که به تهران رسیدند. شرایط روحی و عصبی نامساعدشان به
آنها اجازه نداد که احساس گرسنگی به سراغشان بیاید.
*
نگاه یوسف که به ساعت ماشین افتاد و به ماه منیر گفت:
- گرسنه نیستید؟
ماه منیر شل و وارفته جواب داد:
- نه
احساس سنگینی و گیجی در سرش داشت. ضعف بی سابقه ای بر وجودش چنگ میزد که همه را
نتیجه ی استرس وارد شده در راه میدانست.
سرش را روی صندلی گذاشت و چشمهایش را بست.
امروز هم امیرطاها تا میتوانست اورا اذس کرده بود. بهبود و بازگشت سلامتی اش را
اینگونه به رخ مادرش میکشید...
صدای یوسف در گوشش پیچید:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۶۲
هنوز هم ازدست من دلخورید؟
با بیحالی جواب داد:
- از دست شما نه...از دست بخت خودم دلخورم که انقدر سیاه و زغالیه...!
یوسف پوزخندی بر روی لب نشاند و زیر لب گفت:
- بخت زغالی... تشبیه جالبیه...
یوسف چند لحظه مکث کرد:
- میریم خونه و یه استراحتی میکنیم... واسه شام هم زنگ میزنم تا ازرستوران واسمون غذا بیارن!
ماه منیر در حالیکه خود را بدست فرشته ی خواب میسپرد گفت:
- باشه...
*
یوسف چمدان را داخل آپارتمان گذاشت و رو به ماه منیر که بچه در بغل، وسط هال ایستاده بود
کرد:
- من امیر طاها رو نگه میدارم... شما برید دوش بگیرید. ظاهرتون خیلی خسته است . به تجدید
نیروتون کمک میکنه!
با جاری شدن آب از دوش حمام، زن رنجدیده بغض نیم شکسته اش را شکاند و اشکش را با آب
هم آغوش کرد... که گفته یک مشت آب همانطورکه ناپاکیهای جسم را میبرد، دل داغدیده و
شکسته را هم خنک میکند؟
ازحمام که بیرون آمد، نگاه یوسف بر چشمان قرمز و متورمش افتاد. یوسف شک نداشت که ماه
منیر گریه کرده است.
امیر طاها بیدار شده بود و انگشتش را میمکید... نگاه هردو به سمت بچه کشیده شد... نهایت
آرزوی هر دو بود که جای این طفل باشند...
یوسف ازدیدن چشمان ماه منیر غمی بی سابقه در دلش چنگ زد
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤